مصاحبه روبن اوستلوند درباره فیلم Force Majeure
خبرگزاری فیلم کامنت مدتی پیش با کارگردان سوئدی به نام روبن اوستلوند که اثر سال ۲۰۱۴ او یعنی فیلم فورس ماژور (Force Majeure) حسابی خوش درخشید، مصاحبهای را ترتیب داد و درباره این فیلم سوالاتی کرد.
فیلم Force Majeure (فورس ماژور) که در سال ۲۰۱۴ به روی پرده سینماها رفت، با گفتگوهای پرشور (اما تند و تیز)، فیلمبرداریهای طولانی و تصاویر باشکوه و گسترده خود، داستان یک بحران را به تصویر میکشد. این فیلم داستان بحران ایمانیای را که یک پدر سوئدی را احاطه کرده، به تصویر میکشد. این پدر سوئدی که توماس نام دارد، بهجای اینکه از همسر و فرزندان خود محافظت کند، تلاش میکند تا از یک وضعیت سخت که پای مرگ و زندگی در میان است، فرار کند. با اینکه آنها زنده میمانند، اما غرور و نفس خودش جان سالم به در نمیبرد. در همین حین یک درگیری بین غریزههای اساسی و پایه و همچنین انتظارات اجتماعی به وجود میآید. همین موضوع باعث میشود تا نویسنده و کارگردان سوئدی به نام روبن اوستلوند در یک وضعیت خطرناک و آشنا قرار بگیرد.
پیش از فیلم فورس ماژور، از دیگر آثار اوستلوند میتوان به فیلم Play که در سال ۲۰۱۱ و فیلم Incident by a Bank که در سال ۲۰۰۹ اکران شد، اشاره کرد. فیلم Play ماجرای یک سری سرقتهای مختلف را که کودکان آنها را مرتکب شده بودند و به خاطر نژاد متفاوتشان محاکمه شدند، حکایت میکند. از طرف دیگر هم فیلم دوم، ماجرای یک سرقت ناشیانه از یک بانک را حکایت میکند. این فیلم به خاطر فیلمبرداری بسیار جذاب و چشمگیری که داشت، در جشنواره بینالمللی فیلم برلین موفق به دریافت جایزه خرس طلایی، در بخش بهترین فیلم کوتاه شد. ویرایشگر دیجیتالی سایت خبری فیلم کامنت یک هفته پیش از اینکه فیلم فورس ماژور در Film Society of Lincoln Center نمایش پیدا کند، مصاحبهای را با روبن اوستلوند ترتیب داد. آنها در این مصاحبه، درباره کنوانسیونهای اجتماعی و فیلمبرداری با یکدیگر صحبت کردند. این مصاحبه به شرح زیر است:
ویولت لوکا: مادر شما یک معلم مدرسه بود. من فکر میکنم زمانیکه فردی در خانهای بزرگ میشود که یک نفر از اعضای آن خانواده معلم مدرسه است، آن فرد با درک متفاوتی از رفتار انسان رشد پیدا میکند. به نظر شما این موضوع چگونه روی کار شما تاثیر گذاشته است؟
روبن اوستلوند:
خیلی جالب است که میتوانیم از این طریق درباره این موضوع صحبت کنیم. من فکر میکنم که از یک سری جنبهها، حق با شما است. اگر شما به فیلم Involuntary (غیرعمدی)، دومین اثر بلند من، که در سال ۲۰۰۸ اکران شده بود، نگاه کنید؛ شخصیت اصلی داستان این فیلم، یک معلم است که کاملا شخصیت آن براساس مادر من ساخته شده است. او تمام آن آزمایشهای رفتاری را با دانش آموزان کلاس چهارم خود داشت.
ویولت لوکا: شما برای ساخت این فیلم، چقدر در زمینه روانشناسی و جامعهشناسی تحقیق و بررسی انجام دادید؟
روبن اوستلوند:
من زمان زیادی را صرف کردم تا مطالعاتی را پیدا کنم که بتوانم از آنها بهعنوان انگیزه در کارم استفاده کنم؛ انگیزه برای اتفاقات و فعالیتهایی که قرار بود در فیلم من رخ دهد. بهطور خاص، دو مطالعه وجود داشت که من خیلی برای آنها اهمیت قائل بودم. یکی از آنها نشان میداد که بعد از یک ماجرای هواپیماربایی، چقدر درصد طلاقها بالا میرود. مطالعه دیگری هم درباره بقا از یک فاجعه دریایی بود. از تایتانیک گرفته تا استونی، شما میتوانید به وضوح ببینید، کسانی که از این فاجعه جان سالم به در بردند، افرادی در برهه سنی معین و خاص هستند.
من فکر میکردم که اگر شما بخواهید این ماجرا را با یک چیزی مانند تاریخ فیلم مقایسه کنید، نتیجه خیلی خیلی جالب میشود؛ جایی که شخصیت اصلی یا قهرمان، همیشه یک مرد است. درست است که بهطور معمول مدام هم همین تولید میشود اما اگر بخواهیم به واقعیت هم نگاه کنیم، در مواقع بحرانی، اکثر کسانی هم که جان خود را از دست میدهند، زنان و کودکان هستند. زمانیکه مردم میگویند: «من در تعجبم که اگر تو بودی چه کاری انجام میدادی»، من با اطمینان میگویم، احتمال اینکه یک مرد از این شرایط فرار کند خیلی بیشتر از یک زن است.
ویولت لوکا: فیلم فورس ماژور هم درست مانند کار قبلی شما، قصد دارد تا یک بحث فلسفی را راجع به اینکه رفتار انسان چه معنایی دارد یا بر چه چیزی دلالت دارد، پرورش دهد و تقویت کند. آیا شما تصور میکنید که این یک روند داخلی است و ذهن مخاطب را تحت تاثیر قرار میدهد یا اینکه دوست دارید مردم راجع به آن حرف بزنند؟
روبن اوستلوند:
داخل یک گروه، بله. ما باید حسابی حواسمان نسبت به نقشهایی که بهعنوان یک مرد یا یک زن ایفا میکنیم، جمع باشد. ما باید آگاه باشیم که با آن نقشها سازگار و مطابق میشویم؛ البته اغلب اوقات آگاه نیستیم و کاملا ناآگاهانه این روند صورت میگیرد. همین انتظارات است که ما را ناراضی و بسیار گیج و سردرگم میسازد. نگاه کردن به یک سری چیزها، مثلا تاریخچه خانواده هستهای، خیلی جالب است. «خانواده هستهای» کلمهای بود که در دهه ۴۰ اختراع شد. پیش از آن، داشتن یک خانواده بزرگ یک امر طبیعی و هنجار محسوب میشد. ما از خانواده بزرگ به سمت خانواده هستهای رفتیم و حالا هم خانواده مجرد داریم. استکهلم بیشترین تعداد خانوادههای مجرد را در دنیا دارد.
این پیشرفت، این فرایند تا حد زیادی به جامعه مصرفکننده ارتباط دارد. زیرا اگر تو یک نفر باشی که درون یک آپارتمان زندگی میکنی، میتوانی یک تلویزیون بخری، یک تلفن داشته باشی و غیره. ما بهعنوان مصرفکننده داریم بیشتر و بیشتر کارآمد میشویم. پس من فکر میکنم این برای ما سخت است که خواستههای خودمان در زندگی را با کاری که انجام میدهیم، جدا کنیم؛ کارهایی که انجام میدهیم تا این نوع سبک زندگی و این نوع جامعه را حفظ کنیم. بنابراین ما باید اعتقادات اساسی و بنیادی را که ما در خانواده هستهای داریم و اینکه به کجا میخواهیم برویم، زیر سؤال ببریم.
ویولت لوکا: مسیر این فیلم من را به یاد آثار هالیوودی انداخت که در آنها یک زن شاغل با مشکلات زیادی دستوپنجه نرم میکند و در تلاش است تا یک مادر خوب باشد. حالا در اینجا همه چیز برعکس است: خصوصیتهایی که توماس دارد و او را قادر میسازد تا نیازهای اعضای خانوادهاش را بهعنوان یک نانآور تأمین کند (خودخواهی بیرحمانه و تمرکز فرصتطلبانه)، باعث شده تا او با اعضای خانوادهاش غریبه باشد و تمام اعتمادی که بین آنها وجود داشته، از بین برود.
روبن اوستلوند:
من کاملا از این موضوع آگاهی داشتم. اگر شما به متعارفترین روشی که داستانهای هالیوودی بیان میشوند نگاه کنید، همه به این شکل پیش میروند. ما یک خانواده داریم که در آرامش زندگی میکنند. ناگهان یک تهدید خارجی و بیرونی به وجود میآید. مرد خانواده مجبور است دست به خشونت بزند؛ او نمیخواهد و خشونت را دوست ندارد، اما مجبور است، چاره دیگری ندارد. بعد زمانیکه از خشونت استفاده میکند، آدم بدهای داستان را میکشد، اعضای خانواده دوباره میتوانند به همان زندگی پر از آرامش خود بازگردند. این خط داستانی، یک روش کاملا ایدولوژیکی است برای اینکه شما بخواهید به جامعه و هستی نگاه کنید. من عاشق وضعیتی هستم که ما بتوانیم تشخیص بدهیم که داریم کار اشتباه را انجام میدهیم.
یک وضع دشوار و معمای غیرقابل حل. برای توماس، فرار کردن و سپس تلاش برای روبهرو شدن با آن چیزی که انجام داده بود، همان معمای غیرقابل حل محسوب میشود. زیرا این خیلی سخت است که بگوید: «من متاسفم که این کار را انجام دادم» و از طرف دیگر هم دروغ گفتن کار سختی است. کار دیگری که من میخواستم انجام بدهم این بود که، اگر شما به ساختار یک فیلم معمولی نگاه کنید، شخصیتی که عزت نفس و غرور خودش را در ابتدای داستان از دست میدهد، پیش از اینکه فیلم به پایان برسد، بالاخره رستگار میشود و کارش را جبران میکند. در فیلمهای من، بهنوعی همه کسانی که عزت نفس خود را از دست میدهند، دیگر فرصت این را پیدا نمیکنند که آن را پس بگیرند و همه چیز را درست کنند.
ویولت لوکا: در پایان فیلم، زمانیکه آنها در شیب هستند و هوا هم وضعیت بدی دارد؛ آیا این شرایط واقعی است یا اینکه تقریبا چیزی است که والدین باید پشت سر بگذارند و تحمل کنند، بلکه بتوانند خانواده خود را ترمیم کنند؟
روبن اوستلوند:
متوجهم، یک چیز شبیه به جلسه درمان گروهی. این یک جلسه تمرین اسکی درمانی گروهی است.
ویولت لوکا: آیا این فیلم دارد توماس را مسخره میکند یا شما یک نوع حس همدلی برای رفتارهای او دارید؟
روبن اوستلوند:
من قطعا با او حس همدلی میکنم. در عین حال، من فکر میکنم که او فوقالعاده احمق است. اما این نوع سبک زندگی... منظورم این است، شما فقط به مسواک الکترونیکی او نگاه کنید. ما به یک سطح آسایش رسیدیم و حالا به خودمان این اختیار را میدهیم تا اجازه دهیم که مشکلات زندگی و زناشویی تمرکز و محور اصلی زندگی ما را داشته باشند. من فکر میکنم که این نوع سبک زندگی احمقانه است. ما باید از یک منظر واقعگرایانه به این مشکلات نگاه کنیم. این چیزی نیست که ما بخواهیم تمام توان و قدرت خود را برای حل کردن آن به کار بگیریم.
این مشکلات نباید در آن سطح اقتصادی و اجتماعی زندگی ما قرار بگیرند که ما مجبور شویم به این فکر کنیم که: «چگونه میتوانیم شرایط دیگران را تغییر دهیم؟ چگونه میتوانیم برای حقوق دیگران مبارزه کنیم؟ چگونه میتوانیم با فقر شدیدی که در مناطق مختلف جهان وجود دارد، مقابله کنیم؟». اما جامعه غربی و کل فرهنگی که ما جامعه خود را براساس آن پایهگذاری میکنیم، به ما میگویند که اجازه داریم تا تمام قدرت و تمرکز خود را به سمت مشکلات روابطمان سوق دهیم. منظورم این است، من حس میکنم که کاملا به این نوع رفتار متصل هستم. البته، آنها احمق هستند. اما من هنوز هم برای افرادی که احمق هستند، حس همدردی دارم.
ویولت لوکا: چگونه شما نسخه آکاردئونی قطعه «تابستان» از آنتونیو ویوالدی را پیدا کردید که در طول فیلم شنیده میشود؟
روبن اوستلوند:
در اصل این یک پسر بچه ۱۲ ساله است که این موسیقی را مینوازد. اگر شما در سایت یوتوب جستوجو کنید «بچهای که آکاردئون را خرد کرد»، قطعا او را در میان نتیجهها پیدا میکنید که مثل یک فرد دیوانه در حال نواختن با آکاردئون است. زمانیکه من این ویدیو را در یوتوب پیدا کردم، واقعا عاشقش شدم و میخواستم از آن بهعنوان امتیازی از فیلم، استفاده کنم. همین موسیقی باعث شد تا شدت فیلم بالا برود و درنهایت هم پویاتر بشود.
ویولت لوکا: شما زمان زیادی را در سایت یوتوب صرف میکنید؟
روبن اوستلوند:
بله دقیقا.
ویولت لوکا: داخل این سایت دنبال چه چیزی میگردید؟
روبن اوستلوند:
آخرین ویدیویی که در این سایت تماشا کردم و عاشقش شدم، این بود «BBC راننده تاکسی را با کارشناس و متخصص فناوری اشتباه گرفته بود». شما این کلیپ را تماشا کردید؟
ویولت لوکا: نه.
روبن اوستلوند:
این ویدیو درباره یک راننده تاکسی است که بهطور تصادفی مسیرش به یک استودیو BBC برخورد میکند. آنها تصور میکنند که این راننده تاکسی در اصل یک متخصص در زمینه حقوق اینترنتی است. مصاحبه کننده به این راننده تاکسی میگوید: «به گای کاونی خوش آمدید!» و در همان لحظه، این فرد بهعنوان گای کاونی معرفی میشود. او متوجه میشود که دراینمیان یک اشتباه و اختلافی صورت گرفته است و به همین دلیل هم ناگهان درآوردن ادای گای کاونی را آغاز میکند. بعد او میگوید: «بله، سلام...» و سپس آنها گفتگوی خود را آغاز میکنند؛ گفتگویی از پایه و اساس کاملا چرت و پرت است.
از طرف دیگر هم روزنامهنگار این مصاحبه را متوقف نمیکند زیرا هر دوی آنها بهشدت نسبت به این موضوع وسواس دارند که این مصاحبه را انجام دهند و بدون اینکه مشکل یا مسئلهای به وجود بیاید، آن را به پایان برسانند. آنها اصلا متوجه نمیشوند که این اتفاق از پایه اشتباه است. من فکر میکنم که انسانها هم درست این شکلی هستند. ما نقشهای خودمان را ایفا میکنیم و برخی اوقات هم میتوانیم بهشدت در یک نقش گیر بیفتیم.
ویولت لوکا: شما فیلم فورس ماژور را در سه مکان جغرافیایی مختلف فیلمبرداری کردید: فضای داخلی در یک استراحتگاه در سوئد، تصاویر فضای خارجی را در بریتیش کلمبیا و همچنین آلپهای فرانسه. چگونه توانستید از لحاظ فیلمسازی و روایت به آنها بپیوندید؟
روبن اوستلوند:
من خیلی دوست داشتم که فضاهای داخلی خودم، تا حدودی قرمز رنگ باشند و گرمای مخصوص به خودش را داشته باشد؛ درست مانند اینکه این داستان دارد در داخل بدن اتفاق میفتد. زمانیکه شما روی کوه قرار دارید، کاملا به آن کوه وابسته هستید. شما در فضای خارج هستید. در رابطه با پیست اسکی، در این فضا همیشه یک درگیری مداوم بین افراد مختلف وجود دارد که سبک اسکی که انجام میدهند، با یکدیگر متفاوت است. یک سری از این انسانها تلاش میکنند تا با کارهای مختلف مثل پخش کردن برف، مسیرهای صاف و همچنین ساخت نرده برای تثبیت برفها، نیروی طبیعت را تحت کنترل خودشان بگیرند.
بهعنوان یک استعاره، یک چیز بسیار جالب در مورد این محیط وجود دارد. البته منظور من از داخل، این است: اگر شما در تعطیلات هستید و با شریک زندگی خود مشکلاتی را دارید و بحث میکنید، از طرف دیگر هم نمیخواهید این مشاجره را جلوی کودکان انجام دهید، مجبور میشوید که از اتاق خارج شوید و در راهرو مشاجره خود را انجام دهید.
ویولت لوکا: چرا شما ترجیح میدادید که از یک فاصله بسیار طولانی و این چنینی فیلمبرداری کنید؟
روبن اوستلوند:
زمانیکه من در حال فیلمبرداری صحنه اسکی بودم، درست همانطور که خودم در برهه سنی ۲۰ تا ۲۵ سالگی انجام میدادم، همیشه دوست داشتم خود اسکیباز را در محیط اطرافش ببینم. دوست داشتیم ببینم که این اسکیباز چگونه پریدن، چرخشهای مختلف، دوری از هرگونه خطر یا مانع یا هر چیز دیگری را برنامهریزی میکند. من فکر میکنم زمانیکه شما دارید در داخل یک اتاق از یک سری افراد فیلمبرداری میکنید، ما میتوانیم تفاوتها را بین بدنهای مختلف افراد ببینیم. این نوع تنظیمات و موارد، در کاری ما داریم آن را انجام میدهیم یا نمیدهیم، خیلی مهم است. پیش از این، من اصلا علاقهای به چهره یک شخصیت نداشتم.
من فکر نمیکردم که بتوانیم اطلاعات زیادی را از چهره یک نفر دریافت کنیم. اما در داخل این فیلم، آن چیزی که در داخل شخصیتها در حال رخ دادن است، بسیار مهم است. اگر شما به ابا نگاه کنید، زمانیکه او کنترل خودش یا ارتباطی را که با احساساتش دارد، از دست میدهد، درامای واقعی در چهره او اتفاق میفتد و شما شاهد تمام این تغییر و تحولات هستید. برای من، انجام این کار باعث شد تا بتوانم یک قدم بیشتر نسبت به جایی که قبلا بودم، به بازیگران خودم نزدیک شوم.
ویولت لوکا: عنوان سوئدی فیلم Turist است و بهصورت بینالمللی با نام Force Majeure شناخته میشود. آیا شما تصمیم گرفتید که چنین تغییری به وجود بیاید؟
روبن اوستلوند:
من فکر میکنم که فورس ماژور، عنوان خیلی بهتری برای این فیلم است. زمانیکه ما برای بار اول بودجه ساخت فیلم را دریافت کردیم، اثر با نام Turist شناخته میشد. در ابتدا، چندین داستان مختلف در این فیلم جریان داشت که قرار بود در سه قسمت به نمایش در بیاید. داستان درباره این بود که چگونه افراد ثروتمند سوئدی با رفتارهای انسانها برخورد میکنند؛ رفتارهایی که تا به آن لحظه تصور میکردند که فقط در مناطق جنگی یا بلایای طبیعی شاهد آنها خواهند بود. حالا در این شرایط آنها مجبور هستند تا با این رفتارها دستوپنجه نرم کنند و با این بُعدهای جدید خودشان هم کنار بیایند. اما بعد، زمانیکه ایده بهمن به وجود آمد، من بلافاصله متوجه شدم که من فقط دوست داشتم این داستان در یک پیست اسکی اتفاق بیفتد. عنوان Turist به قدری در سوئیس برای این فیلم جا افتاده بود که من دیگر نتوانستم در این کشور آن را به فورس ماژور تغییر دهم. اما برای عنوان بینالمللی تصمیم گرفتم که همان فورس ماژور را انتخاب کنم.
ویولت لوکا: زمانیکه شما در حال کارگردانی بازیگران هستید، چقدر به آنها فضا و اختیار میدهید که با بدن خودشان بداهه نوازی کنند و کاری را که تصور میکنند درست است، انجام دهند؟
روبن اوستلوند:
ما در طول زمان بازیگری، در طی تمرین و همچنین شب قبل از اینکه فیلمبرداری صحنهای را آغاز کنیم بداههسازی و ابتکار زیادی را انجام میدادیم تا ببینیم که کدام روش بهتر است. حتی زمانی هم که ما در صحنه فیلمبرداری بودیم، من دوباره همه چیز را بررسی میکردم، آن قسمت از داستان را دوباره مینوشتم و این بار از چیزهایی استفاده میکردم که خود بازیگران آنها را اضافه کرده بودند. در برخی موارد، همه چیز دقیقا براساس فیلمنامه نوشته شده پیش میرفت اما در موارد دیگر، ابتکار و بداههسازیهای زیادی صورت میگرفت. در صحنههای مختلف، متفاوت است.
ویولت لوکا: شما چگونه این تصمیم را گرفتید؟
روبن اوستلوند:
اینکه ما هر روز سر صحنه فیلمبرداری باشیم، تا حدودی سخت و دشوار است. شما در این شرایط، یک تصور خاصی از کاری که میخواهی انجام بدهی در ذهنت داری. اما زمانیکه آن را بهصورت واقعی میبینی، به این نتیجه میرسی که اوه، نه، اصلا تصور من به این شکل نبود. شما باید بجنگید، بجنگید، بجنگید و بعد تلاش کنید تا آن را به شکلی در بیاورید که تصورش کرده بودید و آن را دوست داشتید. اگر شما در طی روز فیلمبرداری شانس داشته باشید، حتی میتوانید تا حدودی بالاتر از سطح انتظارات خودتان هم پیش بروید. دیگر در این شرایط، شما دارید به چیزی میرسید که حتی از چیزی هم که فکرش را میکردید، بهتر شده است.
اما این بخش بزرگی از فیلمبرداری است. من فکر میکنم یکی از اشتباهاتی که مردم در حین فرایند فیلمبرداری فیلمی انجام میدهند، این است که از فیلمنامه استفاده میکنند و دقیقا سعی میکنند که طبق همان هم پیش بروند. اما برای اینکه شما یک چیز را از روی کاغذ تبدیل به عمل بکنید و از آن فیلم بگیرید، کار کردن در صحنه و اضافه کردن ابتکار و خلاقیت، گام بسیار مهمی است که باید انجام شود. شما در این شرایط، زمانیکه دارید یک فیلمنامه را امتحان میکنید، دیگر بلافاصله متوجه میشوید که چه چیزی در آنجا اشتباه است و چه چیزی نیاز به بررسی مجدد دارد.
ویولت لوکا: راههای خیلی زیادی وجود دارد که میتوان پایان این فیلم را تفسیر کرد. زمانیکه ابا (همسر توماس) درخواست میکند تا از اتوبوسی که دارد آنها را به سمت فرودگاه میبرد، پیاده شود؛ بعد هم دیگر مسافران همه او را همراهی میکنند. چرا تصمیم گرفتید که روی این صحنه تمرکز کنید و داستان را در این نقطه تمام کنید؟
روبن اوستلوند:
من میخواستم با این کار سوالاتی را در ذهن مخاطب به وجود بیاورم که آنها با این سوالات درگیر باشند. سه مسئله در رابطه با پایان فیلم وجود دارد. یکی از آنها این است که در بهمن، همه دقیقا همان کاری را که توماس میکند، انجام میدهند. موضوع دیگر این است که شارلوت (زنی که ابا در پیست با او برخورد میکند)، شخصیتی محسوب میشود که قرار بود تنبیه شود؛ اگر شما به فیلمهای متعارف و معمولی نگاه کنید، متوجه میشوید. هر کسی که سرکش یا بیدین باشد، در پایان فیلم به مجازات مخصوص به خودش میرسد. من میخواستم کاری کنم که مخاطبان تقریبا امیدوار شوند که شارلوت قرار است از روی صخره به پایین بیفتد و بهعنوان مجازات برای شیوه زندگی گناهآوری که داشت، به خاطر سقوط نابود شود.
اما در عوض، او کسی است که میتواند خودش را به فرودگاه برساند. سومین موضوع هم به وجود میآید این است که در ابتدای ماجرا، تمام افرادی که این اتوبوس را ترک کردند، از اغراق کردن در احساسات خود شرمنده و پشیمان هستند. اما بعد از گذشت مدتی، آنها احساس میکنند که تمامی آنها، درحالیکه با هم در جاده قدم میزنند، ارتباطی هم بینشان به وجود میآید. این دقیقا همان چیزی است که ما را تبدیل به یک انسان میکند. منظور من این است که ما با یک چرخ و فلک احساسی طرف هستیم که مدام وارونه میشود؛ ما هم تلاش میکنیم که احساسات خودمان را پنهان کنیم. ما تلاش میکنیم که ماسکی را روی صورت خود بگذاریم. ما بهشدت از این میترسیم که مقابل افراد مختلف دیگر نشان دهیم که واقعا چه شکلی هستیم.
ویولت لوکا: شخصیت شارلوت خیلی جالب بود. چون که بخش عمدهای از این فیلم و همچنین فیلم Play، با واکنشهای اصلی و اولیه شخصیتها سر و کار دارد؛ کارهایی که ما انجام میدهیم که اصلا متوجه نمیشویم یا نمیتوانیم در آن لحظه منطقی عمل کنیم. اما اقدامات و کارهای او، بهنوعی روانشناسی بیولوژیکی را نقض میکند. این روانشناسی، خصوصیتهایی دارد که به سمت این عقیده سوق پیدا میکند «زنها خصوصیتهای مختلفی دارند و اصلا مانند مردها بیقید و قائده نیستند. آنها فرزندان خود را بالاتر از هر چیزی قرار میدهند». اما شخصیت شارلوت انگار میگوید «لعنت بهش» و کار خودش را انجام میدهد.
روبن اوستلوند:
بله، دقیقا.
ویولت لوکا: رفتار او باعث میشود تا تمام تصورات به هم بریزد و توضیح اینگونه مسائل، آن هم با عقاید بیولوژیکی، دچار شک و تردید شود. چرا تصمیم گرفتید که چنین شخصیتی را در فیلم خود داشته باشید؟
روبن اوستلوند:
برای من، شارلوت شخصیتی محسوب میشود که به شکلی فرضی، در رابطه با خودش صحبت میکند. او اعتقاداتی دارد که شاید در ذهن هیچ فرد دیگری وجود نداشته باشد. شارلوت فردی محسوب میشود که خودش را بالاتر از هر فرد یا هر مفهومی که از وفاداری ساخته شده، قرار میدهد. این شخصیت براساس فردی خلق شده که من او را میشناسم. این فرد یک مرد است که حدود ۷۰ سال سن دارد. او عاشق این است که به این شکل درباره خودش صحبت کند. با اینکه او اصلا نمیتواند با آن ایدهآلهای فرضی زندگی کند، اما هنوز هم علاقه دارد که آن نوع دیدگاهی را که ما در طی این مدت در زندگی خودمان داشتیم، زیر سؤال ببرد. خیلی جالب است که بخواهیم ایده وفاداری و متعهد بودن را زیر سؤال ببریم.
این ایده، چیزی بود که درست از زمانیکه انسان شروع به مالکیت سرزمینهای مختلف کرد، آغاز شد و تا به امروز هم وجود دارد. پیش از آن، انسانها اصلا نسبت به یکدیگر حس وفاداری نداشتند و درست مانند حیوانات، تعهدی را نسبت به فرد دیگر احساس نمیکردند. اما زمانیکه وقت آن فرا رسید که ما باید مشخص میکردیم که بعد از مرگمان چه کسی اموال ما را به دست بیاورد، همه چیز تغییر کرد. با تغییر کردن ارزشها، ناگهان ما تصمیم گرفتیم که تعهد و وفاداری را هم وارد زندگی و روابط خودمان بکنیم. این همان موقعی بود که ما تصمیم گرفتیم نسبت به یکدیگر وفادار باشیم. حالا ما احساساتی داریم که به یک ساختار ارتباط دارند. به همین دلیل هم شارلوت، فردی است که خودش را بالاتر از این ساختار میداند یا حداقل دوست دارد که بالاتر از این ساختار باشد؛ بالاتر از این ساختار اقتصادی که این احساسات را به وجود میآورند.
ویولت لوکا: صحبت از حیوانات به میان آمد. از پروژه بعدی شما چه خبر، همان پروژهای که بازیگران در آن وانمود میکنند که یک سری میمون هستند؟
روبن اوستلوند:
در حقیقت، من هنوز راه خوبی پیدا نکردم که آن فیلم را بسازم. به همین خاطر هم فعلا به سراغ یک پروژه دیگر رفتم. این پروژه The Square یا همان مربع نام دارد. این فیلم درباره این است که چطور نگرش ما نسبت به جامعه، مردم و همچنین مسئولیت مشترک ما در طی این سالها تغییر کرده است. اگر شما به پدر من نگاه کنید، زمانیکه او به سوئد برده شد و زمانیکه تنها ۶ سال سن داشت، والدین او یک کاغذ به گردنش آویزن کردند (کاغذی که روی آن آدرس خانه خودشان نوشته شده بود) و به او اجازه دادند که در خیابان بازی کند. در آن برهه زمانی، این کار خیلی رایج بود. در آن برهه زمانی، شما به این فکر میکردید که خب افراد بزرگسال دیگر هستند که به کودکان شما کمک کنند.
اما امروزه، شما به افراد بزرگسال دیگر بهعنوان افرادی نگاه میکنید که فرزندان شما را تهدید میکنند. این یک تغییر اساسی در نحوه نگرش ما محسوب میشود. اگر شما حالا به سوئد نگاه کنید، متوجه میشوید که آنها در حال ساخت اجتماعهای دروازهدار هستند. یک اجتماع دروازهدار میگوید: «ما مسئولیت آن اتفاقهایی را که در داخل اجتماع میفتد، گردن میگیریم. اما در عوض مسئولیت اتفاقاتی که در خارج از این محیط رخ میدهد، اصلا برعهده ما نیست». بنابراین داستان فیلم مربع درباره شهری است که در آن یک مکان نمادین ایجاد کردند؛ مکانی که به ما یادآوری میکند که چه مسئولیتهای مشترکی را در جامعه داریم. این مکان نمادین شکلی مربع دارد که با رنگ سفید مشخص شده است. این مکان در یک محل استراتژیک که در شهر قرار دارد، ساخته شده است. اگر شما به کمک نیاز داشته باشید، میتوانید به این مکان بروید و داخل مربع بایستید. اگر شما خسته هستید و نمیخواهید چمدان خود را حمل کنید، میتوانید آن را داخل آن مربع قرار دهید. زیرا داخل آن مربع، هیچکس نمیتواند اموال فرد دیگری را به سرقت ببرد. این مربع درست مانند یک خط عابرپیاده است؛ در آن قوانینی وجود دارد که به خودش متصل است.
البته که این مربع هم یک معنی فلسفی هم دارد. اما اگر اینها قوانین داخل مربع هستند، پس قوانینی که برای خارج از مربع صدق میکند، چیست؟ آیا شما میتوانید خارج از مربع اموال دیگران را به سرقت ببرید؟ قطعا نه. شما دیگر نباید خارج از این مربع، به دیگر هموطنان و شهروندان دیگر کمک کنید؟ البته که باید این کار را انجام دهید. این مربع درست مانند یک اختراع است که درون این شهر وجود دارد و همانند یک نخ قرمز درون این فیلم خواهد بود. ما در این فیلم شاهد موقعیتهای مختلف خواهیم بود؛ زمانیکه افراد مختلف تلاش میکنند با سختیهای زیاد مسئولیتپذیری روبهرو شوند؛ اینکه چقدر ما میترسیم که ظاهر خود را مقابل افراد دیگر از دست بدهیم و به اصطلاح بیآبرو شویم؛ اینکه چقدر ما از خشونت میترسیم و همچنین اینکه وقتی صحبت از فضاهای عمومی به میان میآید، ما چقدر میتوانیم یک تماشاگر منفعل باشیم و هیچ کار مفیدی انجام ندهیم.
منبع : زومجی
0 دیدگاه