مصاحبه الکساندر پین در مورد فیلم Downsizing
الکساندر پین در جریان مصاحبهای با فیلیپ هورن، به دلایل خود برای ساخت فیلم کوچک سازی (Downsizing) پرداخته است. با ما در مرور این مصاحبه همراه باشید.
فیلم کوچک سازی (محصول ۲۰۱۷) اثر «الکساندر پین» را باید فیلمی نبوغ آمیز در مورد دنیایی دانست که در آن مردم میتوانند به میل خود کوچک شده و از این طریق به رفع مشکلاتی همچون ازدیاد جمعیت و تغییرات اقلیمی کمک کنند. در همین رابطه «فیلیپ هورن» در قالب یک گفتوگوی دوستانه پای صحبتهای کارگردان این اثر نشسته است که در مورد امیدهای سیاسی نهفته در پس تولید این فیلم توضیحاتی ارائه میکند. او همچنین در مورد مراحل شکلگیری این ایده و اینکه چرا تا این اندازه نسبت به آینده سیاره زمین دچار بدبینی و افسردگی شده است نیز صحبت میکند.
مقاله مرتبط:
اما بد نیست در ابتدا کمی با درون مایه فیلم بیشتر آشنا شویم. در فیلم کوچک سازی الکساندر پین، کوچکی عین زیبایی است. در این فیلم «کریستن ویگ» در نقش «اودری» و «مت دیمون» در نقش همسر او «پاول سفرانک» ظاهر شده است، یک شخصیت شبه قهرمان که راوی اصلی این داستان است. این فیلم دوباره باعث مورد تحسین قرار گرفتن الکساندر پین شد که بعد از انتظاری طولانی و مدتها بعد از فیلم نبراسکا (محصول ۲۰۱۳)، فعالیت خود را از سرگرفت.
تصویری زیبا، غمانگیز، سرگرم کننده و جالب از جامعه مصرفگرا و صنعتی و زندگیهای تسخیر شده. پین که در طول این چهار سال همچنان ساکن «اوماها» است، این بار به سراغ ساخت فیلمی بزرگ و جسورانه رفته است، اثری که میتوان آن را هجو یا حماسهای علمی-تخیلی، یک کمیک تیره تار یا شاید یک داستان عاشقانه غیرقابل پیشبینی دانست. این فیلم همه این چیزها و شاید بسیار بیشتر است.
موضوع اصلی فیلم در مورد نگرانی دانشمندان در مورد وضعیت شاخصهای انسانی و توسه پایدار است که باعث میشود با استفاده از فناوری بهدنبال راهی برای کوچک کردن جمعیت انسانی بروند. دستگاه مد نظر شبیه به یک مایکروویو بزرگ است و حتی پایان عملیات تبدیل را هم با یک صدای دینگ اعلام میکند.
این پروسه تکنولوژیکی توسط نروژیهای ایدهآل گرایی اختراع شده است که بهدنبال تولید یک جامعه خود پایدار از مردمان کوچک بودند. ایدهای که خیلی زود مورد توجه گلوبالیستها و جامعه سرمایهداری آمریکا قرار گرفت. آنها این ایده را تحت عنوان بهشتی به اسم لیژرلند معرفی کردند که حضور در آن درست شبیه به بردن بلیط بخت آزمایی است. در سادهترین حالت سپرده سرمایهگذاری افراد بعد از کوچک شدن آنها به حساب جدیدشان در این شهر کوچک منتقل شده و مبلغ آن نیز چند برابر میشد، نمودی از یک رؤیای آمریکایی کامل.
در این جهان تازه، یکی از ساکنان اوماها درمانگری به نام پاول سافرانک است که در نقش یک شبه قهرمان ظاهر میشود. پین و دوست نویسندهاش جیم تیلور در خلق این فیلم یک هجونامهی طعنه آمیز را به رشته تحریر درآوردهاند. در این پروسه همان سیستم اقتصادی با طبقه بورژوازی و زندگیهای لوکس آنچنانی که بر شانههای کارگران مهاجر شکل گرفته است، تنها به نسخه کوچک خود تبدیل میشود.
از سوی دیگر مشخص میشود که فناوری کوچک سازی توسط رژیمهای ستمگر مورد سوءاستفاده قرار گرفته است. دراینمیان یک مبارز ویتنامی به نام «انگوک لان» با بازی «هانگ چائو» که برخلاف میلش کوچک شده است، در اقدامی شجاعانه بهصورت قاچاقی ازطریق یک جعبه تلویزیون به آمریکا فرار میکند. همسایه سافرانک، مردی به نام دوشان است، یک اروپایی جذاب اما تا حدی پست که نقشش را کریستوف والتز برعهده دارد. انگوک در خانه او بهعنوان نظافتچی مشغول کار است. دوشان جایی میگوید:
«او تقریبا مرده بود و حالا میتواند خانه منرا تمیز کند. آمریکا! سرزمین فرصتها»
پاول در طول فیلم دچار تغییر و تحول شده و از این رهگذر فیلم را هم به شکلی مهیج دگرگون میکند. فیلیپ هورن همزمان با اکران این فیلم در فستیوال فیلم لندن با الکساندر پین دیدار کرده و پای صحبتهای او نشسته است. در ادامه از شما دعوت میکنیم با ما همراه شده و این مصاحبه خواندنی را مرور کنید.
فیلیپ هورن: با این حساب داستان پیدایش فیلم کوچک سازی چه بود؟
خب، رشد این ایده کمی زمان برد. بحث اصلی زمانی پیش آمد که من و جیم تیلور با ساخت فیلم «راههای فرعی» به موفقیت رسیده بودیم. در آن زمان بوش پسر دوباره انتخاب شده بود و الان ما ترامپ را بهعنوان رئیس جمهور داریم، اما همان سیزده سال قبل هم ما میدانستیم که اوضاع بد است و من بهدنبال ساخت فیلمی سیاسی بودم. اما شما نمیتوانید مفهوم فیلم را تنها با الفاظ توصیف کنید و به کمی استعاره هم نیاز دارید. من در هواپیما نشسته بودم و به ایده جیم و برادرش فکر میکردم. (برادرها سالها در مورد موضوع کوچک کردن بحث داشتند)
ما خیلی با شوق و ذوق به این ایده نگاه کردیم که میتوانست راهحل خوبی برای مشکل ازدیاد جمعیت و تغییرات اقلیمی باشد. و بعد ناگهان ذهن من درگیر موضوعات مختلفی شد. اینکه بله، این موضوع و این موضوع هم میتوانند با هم ارتباط داشته باشند. مسئلهای که زنجیرهای از واکنشها را بهدنبال داشت. من به جیم پیشنهاد میدادم و بعد شروع به نوشتن میکردیم. زمان زیادی صرف شد تا یک مقدمه دراماتیک آماده شود: یک شخصیت مرکزی که ما را در میان ساختار لایه لایه فیلمنامه هدایت میکند، در میان رویدادهایی که در حال وقوع هستند. و دراینمیان اگر قرار بود فیلمنامه دارای جنبههای سیاسی هم باشد، نباید خیلی تند و تیز بیان میشد.
فیلیپ هورن: چرا انجام این کار اینقدر طول کشید؟
ما در ابتدا یک مینی سریال هشت ساعته نوشتیم، اما هنوز هم بیشتر تمایل داشتیم آن را بهصورت یک فیلم عرضه کنیم. اما چه جور فیلمنامهای؟ و درآن زمان ما هنوز برای پیدا کردن منابع مالی لازم مشکلاتی داشتیم. بعد من یک کار آزمایشی تلویزیونی داشتم (Hung) و بعد تولید دو فیلم نوادگان و نبراسکا. خب بارها کارها درست میشد، بعد مشکلاتی ایجاد میشد و سرانجام زمان انجام دادن آن فرا رسید.از دید کارگردان برخی مفاهیم فیلم برای مخاطب امروزی نسبت به گذشته قابل لمستر هستند
البته به نظر من این کش و قوسها فوایدی هم دارند. بله؛ ما برای ساخت این فیلم مدت خیلی زیادی در انتظار بودیم، اما حالا، با بودن ترامپ در قدرت، تصاویری در فیلم وجود دارند که حالا مفاهیم را خیلی بیشتر از قبل منتقل میکنند. هیچ کدام از عناصر اصلی فیلم جدید نیستند، اما شماری از آنها مثل ایده زندگی کردن مکزیکیها در پشت دیوار حالا نسبت به گذشته قابل فهمتر شدهاند که از نظر من قابلتوجه است. دیگر فایدهای که الان بهتر قابل لمس است، پیدا کردن بازیگری توانا همچون هانگ چائو است که به نظر من حضورش پیروزی بزرگی برای فیلم است. به طوری که شاید بتوان گفت کل فیلم بدون حضور او بیشتر شبیه یک مقدمه یا پیش گفتار است.
فیلیپ هورن: درسته، ما اینجا شاهد یک اجرای عالی از هانگ چائو هستیم چطور او را پیدا کردید؟
من میدانستم که او باید ویتنامی باشد، بنابراین با شبکههای مربوطبه انتخاب بازیگران در ویتنام، پاریس و کانادا در ارتباط بودم؛ غافل از اینکه او درست همینجا در لس انجلس زندگی میکند. او در یک کمپ پناهندگان ویتنامی در تایلند متولد شده و بعدها به همراه خانوادهاش به لوئیزیانا مهاجرت کرده بود.
من او را فقط در فیلم «خباثت ذاتی» یا «فساد ذاتی» اثر پل توماس دیده بودم، ولی تست بازیگری او واقعا تحسین برانگیز بود. او ریتم داستان و کمدی آن را به خوبی درک میکرد.
فیلیپ هورن: سوی دیگر ماجرا ما «دوشان» را داریم که در طول فیلم دگرگونی جالب توجهی دارد؛ او از یک مرد نفرتانگیز و پست مبدل به فردی کاملا دلسوز میشود. در مسیری که کمک میکند اجزای فیلم به خوبی درکنار هم باقی بمانند.
او بهنوعی یادآور هان سولو است، لوک اسکایواکر با هان سولو و پرنسس لیا، دوباره درکنار هم.
فیلیپ هورن: آیا نکتهای در جریان تدوین فیلم از دست رفت؟
یکی از المانهایی که من خیلی به آن علاقمند بودم اما تصمیم گرفتم از آن استفاده نکنم این بود که کل داستان توسط یک داستانگوی کوچک، آن هم پنج هزار سال بعد در آینده گفته شود. زمانیکه دنیایی که ما امروز میشناسیم از بین رفته و به پایان رسیده است و تنها همان کلنی نروژیها جان سالم به در برده و روی این سیاره باقی ماندند و دوباره شاهد شکلگیری جمعیت انسانی روی زمین هستیم.
در آن زمان یک قصهگوی کهنسال، داستانی را برای بچهها بازگو میکند.کارگردان علاقه داشت یک آدم کوچولوی قصه گو از آینده، راوی داستان فیلم باشد
او میگوید:
«میدانید مدتها قبل جهان تحت کنترل غولها بود، آنها جنگلها را نابود کرده و اقیانوسها را از ماهی خالی کردند. آنها با تنفس کردن و همینطور آتش سوزیهایی که به راه انداختند، زمین را به طرزی تحملناپذیر گرم کردند. خب، یکی از این غولها...»
این میتوانست یک کار دوست داشتنی و جالب توجه باشد و من واقعا فرصتش را از دست دادم. ولی خب اگر در آینده کار دیگری با این ایده انجام دادیم؛ میتوانیم روی این مسئله هم کار کنیم.
فیلیپ هورن: آیا هیچ مدل مشابهی در ذهن شما وجود داشت؟ یک ارتباط روشن برای من سفرهای گالیور است.
نه واقعا- نه هیچ کدام از فیلمهای قدیمی در مورد مردمان کوچک. من هرگز فیلم «عزیزم، بچهها را کوچک کردم» را ندیدم. اما وقتی شما فیلمی میسازید، گاهی تحت تأثیر جریانهایی قرار میگیرید. ماهیت لایه لایه فیلمنامه این فیلم، قابل مقایسه با آن فیلمهای عالی نیست. مثل مسیری که در آثار فدریکو فلینی قابل مشاهده است. شما یک کاراکتر مرکزی در میان یک سری اپیزودهای اغلب کاملاً نامرتبط دارید و درنهایت کار با ثبت یک کلوز-آپ از چهره بازیگر به پایان میرسد. من در این مورد فکر کردم، میدانید من همیشه عاشق فیلم «ریش قرمز» آکیرا کوروساوا هستم. این یک فیلم عالی است، ما هنوز هم این فیلمهای فوقالعاده را تماشا میکنیم و با خودمان فکر میکنیم که این واقعا یک ایده مفهومی خوب است.
فیلیپ هورن: در فیلم ساختمانی وجود داشت به نام ترنزیشنز، که من را به یاد علاقه شما به جابجایی بین صحنهها میاندازد.
از دید فیلمسازان رعایت درست انتقال و جابجایی بین صحنهها درست شبیه جدا کردن گندم از پوشال است. منظورم این است که ساختار فیلم درست اینجا است و شما درموردش فکر میکنید، مثلا در مورد این فیلم بهخصوص ما میخواستیم این مسئله و این نکته و این المان را داشته باشیم..ما میخواستیم این نکات درنهایت مفهومی از یک اتحاد و یکپارچگی را منتقل کنند، حتی اگر عناصری ناهماهنگ با هم باشند. همیشه در بیان این اتحاد موفق نخواهید بود، اما همیشه امید وجود دارد.
در اینجا من و ادیتور «کوین تنت» کاری را انجام دادیم که شاید بسیاری از فیلمسازان معاصر انجام نمیدهند و من واقعا نمیفهمم چرا؟ ما از تکنیک دیزالو یا درآمیزی استفاده کردیم. ما عاشق دیزالو و بهویژه دیزالوی بلند هستیم.
فیلیپ هورن: ضرباهنگ فیلم ممکن است شبیه به داستان کش و قوس شخصیتهای آثار کلاسیک هالیوودی به نظر برسد، مثل فیلمهایی همچون «برخورد نزدیک از نوع سوم» (محصول سال ۱۹۷۷) و «ترمیناتور» (محصول ۱۹۸۴)، پاول هم سر یک دو راهی قرار دارد، اینکه انتخاب کند همراهبا دیگر افراد کلنی نروژیها برای همیشه به زیرزمین برود، یا کنار دوستانش باقی بماند. در اواخر فیلم او در مورد فهرستی از همه چیزهایی که در این مدت برایش اتفاق افتاده است صحبت کرده و درنهایت میگوید معتقد است باید این کار (رفتن به داخل حفره) را انجام بدهد. اما ناگهان فیلم این ایده را کنار گذاشته و گزینه متفاوتی را به مخاطب عرضه میکند.
بله و مشکلی که در مورد فیلمنامه وجود دارد این است که باید در بخش اول فیلم به چیزی فراتر از انگیزههای این شخصیت توجه میشد. در حقیقت این مسئله درست است، وقتی گوینده به ما در مورد پاول سافرانک میگوید-که در حقیقت نام او به سافراپول تبدیل شده بود- سافراپول آرزو میکرد، میدانید، وقتی او نیمه شب ماشین حساب به دست تلاش میکرد تا مالیاتش را پرداخت کند، او هیچ چیزی را بیشتر از خشنود کردن همسرش نمیخواست، اما تمام چیزی که عایدش میشد ناامیدی بود. او خواستار زندگی بود که به مراتب از چیزی که هماکنون در اختیار داشت، بهتر باشد. چیزی که شاید در مورد فیلمنامه درست نباشد، همین مسئله است.
فیلیپ هورن: اما در دفاع از فیلم باید گفت پاول در کل زنده است تا با رنج خود و دیگران در ارتباط باشد. مثلاً وقتی مادرش از دردهای عضلانی شکایت میکند، پاول میگوید مامان، بسیاری از مردم درد میکشند. در فیلم «راههای فرعی» (Sideways)، شخصیت افسرده مایلز سالها به خاطر بیماری پدرش عذاب کشیده است، در فیلم نبراسکا دیوید مراقب پدرش است و اینجا پاول را داریم که به خاطر اینکه پسر خوبی باشد، قید کارش را میزند. در همهی این موارد، قهرمانان شما کارهایی نوعدوستانه و ارزشمند انجام میدهند، اما درنهایت دچار احساس افسردگی میشوند و...
(با خنده)
فیلیپ هورن: آنها کارهای خوبی انجام میدهند، اما حس بدی دارند، این مفهومی است که در پایان فیلم احساس میشود، اینطور نیست؟ او در حال کمک کردن به مردم است و درنهایت ما پاول را میبینیم که در حال تماشا کردن پیرمردی در حال خوردن غذا است و به نظر نمیرسد خیلی خوشحال یا سپاسگزار باشد. شاید این نوعی کوچک سازی از توقعات و انتظارات اوست؟
یا شاید او بعد از گذشت زمانی طولانی به خود واقعیش برگشته است. درست همانند بسیاری از ما، او به اطراف جهان سفر کرد تا سرانجام به خانه بازگردد. ایده دیگری که تاکنون کسی در مورد آن از من سؤال نکرده و به نظر من خیلی هم جالب است، وقتی که آنها در مسیر برگشت به لیژرلند هستند، او میگوید وقتی شما میدانید مرگ بهزودی فرا رسید به چیزها با دقت بیشتری نگاه میکنید. و این مسئله خیلی به ایده اصلی فیلم در مورد معضلاتی همچون گرم شدن کره زمین و تغییرات اقلیمی نزدیک است. وقتی که حقیقتا سایه نابودی را روی سرتان احساس کنید، آن وقت است که شرایط موجود را بهتر میپذیرید. بعد خود را با ابزار مناسب تجهیز میکنید و شاید، موفق به از میان برداشتن مشکلات هم بشوید.
فیلیپ هورن: به نظر میرسد این فیلم نسبت به تغییرات اقلیمی موضعی بسیار دلگیر و تیره و تار دارد.
تیره و تار؟ دراینجا چه چیزی مثبتی وجود دارد که میشود نسبت به آن خوش بین بود؟ من که چیزی نمیبینم. شاید تنها چیز خوب موجود این است که اکنون زمین کمی گرمتر شده است. اما، بله، اوضاع و احوال چندان امیدوار کننده نیست و با وضعیت فعلی حاکم در کاخ سفید....
فیلیپ هورن: حتی با این وجود، در انتهای فیلم تأکید روی وضعیت فعلی است، اینکه چطور باید با زندگی کنار آمد.
خوب، بله این درسته و ما باید مراقبت همدیگر باشیم. متأسفم که اوضاع اینقدر بد است، اما من به صحبتهای دکتر ازبیورنسن (شخصیت دانشمند نروژی در فیلم) باور دارم. اینکه یک باور قطعی در مورد این خطر وجود دارد، ما نمیدانیم آیا ظرف مدت ده سال یا دویست سال بعد، اما به هرحال روزی با آن مواجه خواهیم شد.
فیلیپ هورن: آیا شما خود را در نقش یک شخصیت طعنه زن میبینید؟
به نظر من اشکال مختلفی از طعنه وجود دارد. نوعی که به طرزی مرگبار از هرگونه عواطف و احساسات میترسد، طعنهای از جنس «بونوئل» (لوئیس بونوئل، فیلمساز اسپانیایی) یا شاید طعنهای از نوع «ماریو مونیچیلی» (کارگردان و فیلمنامه نویس ایتالیایی)، یا شاید طعنه «ویلیام وایلر» یا «استنلی کوبریک». آیا آنها از گوشه و کنایه استفاده میکنند تا بگویند ما در بهترین دنیای ممکن زندگی نمیکنیم و نمیتوانیم مراقبت همدیگر باشیم؟ ممکن نیست آنها این مسئله را تصدیق کنند، اما شما میدانید...درست مثل آنتون چخوف، پیش نویسهای اولیه او شامل کاریکاتورهای شفاهی از دیگران بود، اما به مرور زمان کارهایش عمق بیشتری پیدا کرد. او هرگز آن طعنه گویی را کنار نگذاشت، بلکه مفهوم بشریت را توسعه داد و حتی دامنه آن را گستردهتر کرد.
فیلیپ هورن: شما یک بار اشاره کردید آرزو دارید فیلمی در مورد بسیاری از کارگران اسپانیایی تبار نبراسکا بسازید.
من هنوز هم در این مورد فکر میکنم. فکر میکنم این فیلم کمی بیشتر باعث جلب توجه در این زمینه میشود. من هنوز هم میخواهم این کار را انجام دهم، روایتی نبوغآمیز و مستندوار در مورد زندگی این مردم و دوست دارم این فیلم را در نبراسکا بسازم که جمعیت اسپانیایی بیشتری دارد. البته ترجیح میدهم از نابازیگران برای این کار استفاده کنم، به نظرم این کاری جالب توجه و سرگرم کننده میشود.
به پایان این مطلب رسیدیم. آیا شما موفق به تماشای این فیلم شدهاید؟ نظر شما در مورد کنایههای کارگردان چیست؟ فراموش نکنید نظرات خود را با ما در ما نیز درمیان بگذارید.
منبع : زومجی
0 دیدگاه