مصاحبه بردی کوربت درباره فیلم Vox Lux
بردی کوربت که بازیگر معروف و محبوب محسوب میشود، سال ۲۰۱۸ دومین فیلم سینمایی خود را با نام وکس لوکس (Vox Lux) اکران کرد. سایت فیلم کامنت هم مصاحبهای با او ترتیب داد.
درست همین چند سال پیش بود که بردی کوربت تبدیل به یکی از پدیدههای سینمایی شده بود که مخاطبان با دیدن او، همان عبارت «That Guy» را به کار میبردند؛ یک عبارت معروف در دنیای هالیوود که مخاطبان برای بازیگرانی که تازه معروف شدهاند و در آثار خوب زیادی حضور دارند، به کار میبرند. این بازیگر در آن سالها، پشت سر هم در آثار هنری مختلف که معمولا کارگردان در آنها کنترل کامل را روی همه چیز دارد و اغلب هم چیز خوبی از آب درمیآید، ایفای نقش میکرد؛ از فیلم Melancholia (مالیخولیا) و فیلم Martha Marcy May Marlene (مارتا مارسی می مارلین) گرفته تا فیلم Force Majeure (فورس ماژور) و فیلم Saint Laurent (سن لوران). بعد از تمام این آثار خوب، فیلم The Childhood of a Leader (کودکی یک رهبر) در سال ۲۰۱۵ برای اولینبار به نمایش درآمد. این فیلم داستانی گیجکننده و خستگیناپذیر داشت که حول محور کودک یک دیپلمات میچرخید که مربوطبه سال ۱۹۱۹ و کنفرانس صلح پاریس میشد. پشت صحنهی دنیای این فیلم نسبتا دلگیر هم موسیقی اسکات واکر به گوش میرسید. در این فیلم بازیگران مختلفی مانند برنیس بژو و لیام کانینگهام ایفای نقش میکردند. از طرف دیگر هم ما در صحنههای کمی شاهد حضور رابرت پتینسون بودیم.
مقالههای مرتبط:
این فیلم در آخر هم با یک پایان فاشیستی و بسیار تحسینبرانگیز کار خود را پایان داد. اولین اثر این کارگردان به شکلی مورد تحسین قرار گرفت تا او مشتاق شد که فیلم بعدی خود را هم بسازد. همین اتفاق باعث شد تا سال ۲۰۱۸، فیلم Vox Lux (وکس لوکس) به روی پرده سینما برود؛ اثری که اصلا از لحاظ جاهطلبی، چیزی از فیلم قبلی کم نداشت. این فیلم حول محور یک ستاره پاپ (با بازی ناتالی پورتمن در قالب خواننده و جود لاو در قالب مدیر برنامههای او) و همچنین دختر ناراضی او میچرخید. این فیلم از لحاظ بصری حرفهای زیادی برای گفتن داشت. فیلمبرداری آن توسط لول کراولی با دوربین ۳۵ میلیمتر انجام شده بود. علاقه ذاتی و طبیعی کوربت بهعنوان کارگردان، به وضوح در سرتاسر آن حس میشد؛ علاقه زیاد به شخصیتهای لجباز که با مسائل زیادی دستوپنجه نرم میکنند. این بار داستان این فیلم، در دورهای بین سال ۱۹۹۹ تا تقریبا زمان حال جریان دارد. تمام موارد مربوطبه دوران معاصر و همچنین هرجومرج فرهنگ پاپ در سرتاسر این فیلم دیده میشود که نویسنده با کنایه و طنز جذابی به آنها پرداخته است.
همین فیلم منجر به این شد تا گزارشگر سایت فیلم کامنت، اوت سال ۲۰۱۸ مصاحبهای را با بردی کوربت ترتیب دهد. کوربت در میان صحبتهای خود به این موضوع اشاره میکند که «فیلم کودکی یک رهبر و فیلم وکس لوکس، خیلی در جشنوارههایی مانند ونیز با آغوش باز مورد استقبال قرار نگرفت. البته من عادت کردم که واکنشهای ابتدایی و اولیه، مسخره و مورد انتظار نباشند». بااینحال، این فیلم با وجود نقدها و واکنشهایی که حول محور آن منتشر شد، توانست موفقیت خیلی زیادی را برای سازندگان خود به دست بیاورد و به بالاتر از سطح انتظارات برسد. متن این مصاحبه به شرح زیر است:
آیا ایده ساخت فیلم وکس لوکس، مدت زیادی در ذهن شما میچرخید و فکر شما را درگیر کرده بود؟ داستان این فیلم در مدت زمانی از تاریخ جریان دارد که بخش زیادی از آن با خط زمانی زندگی بزرگسالی خودتان همخوانی دارد.
بهنوعی همین شکل است. من قطعا میگویم که این فیلم براساس بخش زیادی از ترسها و اضطرابهایی که خودم درباره این برهه زمانی و این دوره سنی دارم، ساخته شده است و این استرسها در سرتاسر فیلم حس میشود. منظور من از ترس، وحشت واقعی است. دقیقا همان نوع حسی که شما در شب دارید. من کاملا احساس میکنم که در این مقطع زمانی دفن شدهام. به چند دلیل هم این حرف را میزنم. من الان یک پدر هستم.
دلیل دیگر آن هم به خاطر این حجم از اطلاعات است: ما بهصورت مرتب اخبار جدیدی را میشنویم و همیشه اطلاعات جدیدی برای منتقل کردن وجود دارد. هر زمان که چیزی روی تلفن شما ظاهر میشود، این سؤالها در ذهن شما به وجود میآید: «آیا کسی تازه ازدواج کرده است یا کسی از ناحیه صورت مورد اصابت گلوله قرار گرفته است؟» همه ما به این روش همیشه با اطلاعات و اخبار درگیر هستیم. من واقعا نمیدانم که چطور میتوانم به شکل دیگری زندگی کنم. من یک برهه از زمان را به یاد دارم که ما رایانه به همراه اینترنت در خانه خود نداشتیم.
این فیلم به تعدادی از رویدادهای سیاسی ملی که تاثیر زیادی روی تاریخ هم داشتند، میپردازد. بهطور مثال کشتار کلمباین، بازشماری انتخابات سال ۲۰۰۰ و همچنین واقعه ۱۱ سپتامبر.
کاملا همینطور است. برای ما خیلی سخت بود تا انتخاب کنیم که کدام واقعه را در داستان بیاوریم و کدام یک را حذف کنیم. داستان به همین شکل جزئی است و واقعا یک افسانه محسوب میشود. تمامی این اتفاقات مهم کوچک شدهاند و در آخر تبدیل به چیزی شدند که بخش زیادی از آن میتوانست در داخل یک اتاق نشیمن رخ دهد، تا اینکه بالاخره منفجر شود. اما زمانیکه من به ۲۰ سال اخیر فکر میکنم، چیزهایی که به یاد میآورم، این اتفاقات است: حملات تروریستی، تیراندازیهای گسترده و همچنین فرهنگ عامه؛ لزوما موسیقی پاپ نیست بلکه بهطور کلی فرهنگ عامه را به یاد میآورم.
من به این موضوع هم فکر کردم که چگونه جامعهشناسی و فرهنگ پاپ با یکدیگر ادغام شدهاند. حقیقت این است که من مجبور نبودم بین دو چیزی از قبل وجود داشت، یکی را انتخاب کنم بلکه مجبور بودم به خاطر یک سیتم واقعا شکسته و آسیب دیده این کار را انجام دهم. من واقعا فکر میکنم که رأیگیری مردمی در طی ۲۰ سال گذشته منطقی بوده است.
شما چه چیزی را بین ماجرای حکومت سلبریتی و ظهور آنها و همچنین، بگذارید اینطور بگویم، این حس پراکندگی در آگاهی آمریکایی موازی میبینید؟
حقیقت این است که ماجرا خیلی خندهدار است؛ اینکه من کارم به جایی رسید که یک فیلم درباره تجارت کارهای نمایشی بسازم. زیرا در تمام مدت در تلاش بودم که تا جایی که امکان دارد، داخل فیلم از این ماجرا دوری کنم. من اصلا مشتاقانه بهدنبال این نبودم که با هیچ یک از سکانسهایی که باید در این میگنجاندم، درگیر باشم. از نظر زیباییشناسی هم اصلا من آنقدرها هم در رابطه با فیلمبرداری کنفرانسهای مطبوعاتی و پاپاراتزیها هیجان زیادی نداشتم. زیرا ما تا به امروز، بارها و بارها از این نوع تصاویر در فیلمهای مختلف دیدهایم. شبیه به این است که ما مدام نسبت به یک نظر، کامنت بدهیم؛ به نظر میرسد که این موضوع کاملا واضح است.
بخشی از دلیل ساختار خاص این فیلم که شبیه به یک اپرا عمل میکند، به این خاطر است که همه چیز در رابطه با آن، آنقدر واضح و آشکار است که نسبت به هر مدل دیگری برتری پیدا میکند؛ حداقل من اینطور فکر میکنم و امیدوارم که همینطور هم باشد.
صحنه کنسرت و انفجاری شخصیت ناتالی پورتمن که بهنوعی اوج فیلم محسوب میشود، تاثیر بسیار زیاد و قوی روی مخاطب میگذارد. این صحنه ما را تا سطح بالایی از آزادی و رهایی میبرد. اما در عین حال و درست در همان زمان هم فرش از زیر پای شما کشیده میشود؛ به اصطلاح زیر دل مخاطب خالی میشود. دیگر بعد از آن، اصلا چنین حس و حالی به وجود نمیآید.
این صحنه بهنوعی روان آدم را پاک میکند اما من کاملا با نظر شما موافق هستم. این صحنه چه خوب یا چه بد، حس خاصی را درون شما به وجود میآورد و آن را درونتان حک میکند. عجیب است زیرا پایان فیلم نتیجه خوب و خوشبینانهای را برای دختر شخصیت اصلی داستان به نمایش میگذارد. زیرا او خیلی باهوش و با درک به نظر میرسد و مادر خود را دقیقا همانگونه که هست، میبیند. اما واضح و آشکار است که شخصیت ناتالی با دخترش تفاوت دارد. برای شخصیت خود ناتالی، نتیجه واقعا یک تراژدی محسوب میشود.
همچنین اینگونه به نظر میرسد که ناتالی پورتمن با این شخصیت خود یک انفجار و درگیری خاصی دارد. من اینگونه حس میکردم که انگار این ستاره، زمانیکه نقش شخصیتی مانند این را ایفا میکند، یک نوع آزادی و رهایی را درون خود حس میکند. اینکه شما با پورتمن روی این شخصیت و ایفای نقش آن کار میکردید، چگونه بود؟
واقعا خیلی جذاب بود. اینکه شما با فردی کار کنید که در کار خودش حسابی تسلط دارد و حرفهای محسوب میشود، همیشه جذابیت بسیار بالایی دارد. در این مورد هم ناتالی کاملا در کاری که انجام میداد حرفهای بود. او واقعا در کاری که انجام میدهد دقت بالایی به کار میبرد؛ او درست همانند یک اسنایپر و تک تیرانداز عمل میکند. من همه نوع بازیگری را که فعالیت میکنند، دوست دارم؛ من دوست دارم با بازیگرانی که چیزهایی زیادی را از درون خود به نقش اضافه میکنند، کار کنم و همکاری با اینگونه هنرمندان واقعا لذتبخش است. از طرف دیگر هم ناتالی درست مانند یک آفتابپرست عمل میکند و کار کردن با چنین بازیگرانی واقعا فوقالعاده است. از آنجایی که این شخصیت در بخش متعالیتر، ظریفتر و بهتر این فیلم قرار دارد، باید فردی نقش آن را ایفا میکرد که حسابی کاری را که انجام میدهد، بلد باشد و حرفهای باشد؛ در غیر این صورت اصلا فیلم نتیجه خوبی را نداشت.
اینکه آیا بخش اول فیلم امپرسیونیستی و نیمه دوم آن اکسپرسیونیستی باشد یا خیر، کاملا یک موضوع ذهنی محسوب میشد. زیرا خیلی تجربی این تصمیم به دست میآید. اما من احساس میکردم که با افراد واقعا خوب و حرفهای در حال کار کردن هستم و اصلا نگرانیای از این بابت نداشتم. ما خیلی زود یاد گرفتیم که به یکدیگر اعتماد کنیم. هر صحنه متنهای بسیار زیاد و باور نکردنی داشت. ما بهطور کلی این صحنهها را با فیلمبرداری بدون توقف و مداوم میگرفتیم. این کار زحمت زیاد و انرژی خیلی بیشتری را از همه میگرفت. ما این فیلم را در ۲۲ روز فیلمبرداری کردیم که کار دیوانهوار و بسیار سختی محسوب میشود. از طرف دیگر هم این مدت زمان برای فیلمبرداری این فیلم، کمی غیرمسئولانه بود.
بیایید درباره ظاهر فیلم صحبت کنیم که با دوربین ۳۵ میلی متری فیلمبرداری شده بود. از نظر تصمیمگیریهای مختلف درباره زاویه دوربین و اینکه چگونه آن را در صحنه قرار دهید. در زمانهای خاصی به نظر میرسد که شما خیلی زود تمام تنظیمات دوربین را تغییر میدهید و مسیر آن ناگهان متفاوت میشود.
من همیشه به این موضوع اینگونه نگاه کردم که انگار در رگهای یکی از فیلمهای نیکلاس روگ یا چیزی شبیه به آن هستم. خصوصا زیرا فیلمهایی که نیک روگ در دهه ۸۰ میساخت، فوقالعاده آزاد و وحشیانه هستند. این فیلمها بسیار جدی هستند و با چیزهایی که کاملا افراطی و در عین حال ظریف هستند، جفت شدند. من داشتم اینطور فکر میکردم که: «خیلی خب، ما قرار است که یک فیلم درباره آمریکا بسازیم. کدام یک از فیلمهای سینمایی آمریکایی هستند که مربوطبه یک برهه زمانی خاص هستند و من واقعا آنها را دوست داشتم؟» و من مدام به اواخر دهه ۷۰ برمیگشتم و اصلا نمیتوانستم جلوی خودم را بگیرم.
بنابراین بیایید فقط اثری را بسازیم که در آن یک دوربین با لنز ۱۵ میلی متری با فیلمبرداری دستی داریم تا بتوانیم فقط حسهای همان زمان را به وجود بیاوریم. اما در آن شرایط، ما باید فیلمبرداری را با چیزهایی که دقت بیشتری داشتند، متعادل میکردیم تا بالانس بیشتری داشته باشد. ما قصد داشتیم تا با ایجاد این تعادل، این حس را در مخاطب ایجاد کنیم تا او فکر کند که واقعا در دستان فیلمساز قرار دارد و به ما اعتماد کند. زیرا شما باید آن قول و قرار را با مخاطب داشته باشید؛ وگرنه همه چیز کاملا به هم میریزد.
پیش از دهه ۱۹۷۰، من داشتم به فیلم Privilege (امتیاز) از پیتر واتکینز فکر میکردم.
من عاشق فیلم امتیاز هستم. این فیلم خیلی خوب است. در نظر من، آلن کلارک و پیتر واتکینز بزرگترین فیلمسازهای تاریخ کشور انگلستان محسوب میشوند. من فکر میکنم که دیگر بهتر از این وجود ندارد. در یک برهه زمانی من حتی فکر میکردم که پیتر واتکینز فیلم را روایت کند.
واقعا؟
بله، این یکی از ایدههای اولیهی من بود. من با خودم میگفتم: «اگر پیتر موافقت کند که کاری شبیه به این را انجام دهد، خیلی خوب است». اما ناگهان من به این موضوع پی بردم که این ایده چقدر احمقانه بود.
شما بهعنوان یک بازیگر با چند تن از کارگردانهای خیلی بزرگ همکاری داشتید؛ فیلمسازانی که با کارها و پروژههای بزرگ غریبه نیستند. همکاری کردن با لارس فون تریه در فیلم مالیخولیا و همچنین روبن اوستلوند در فیلم فورس ماژور و غیره چگونه بود و چه چیزی باعث شد تا شما این پروژهها را انتخاب کنید؟
من یک مزیت و خوبی بزرگ نسبت به دیگران داشتم. من از این مزیت بزرگ استفاده نکردم. من از خانوادهای نیامده بودم که سابقه خاصی در سینما یا چیزهایی شبیه به این داشته باشند. اما در یک برهه زمانی من به این نتیجه رسیدم که من چیزهای زیادی را دوست داشتم و افراد زیادی هم اطراف من بودند که عاشقشان بودم. تمام این چیزها محسوس و قابل لمس کردن بود. اگر شما بخواهید با فردی ملاقات کنید، باید فقط به سراغ آنها بروید و بگویید: «سلام، من خیلی دوست دارم با شما آشنا شوم و ملاقاتتان کنم». بدترین اتفاقی که قرار است رخ دهد چیست؟ من با افراد زیادی آشنا شدم که عاشقشان هستم و تنها به این خاطر که خودم اولینبار سراغشان رفتم.
اصلا دلیل این کار هم این نبود که بخواهم با آنها کار کنم یا چیزی؛ دلیل اصلی این کار این بود که واقعا دوست داشتم با آنها صحبت کنم. یک مدت زمان هم من با افراد زیادی کار کردم که واقعا دوستشان داشتم و از قبل تحسینشان میکردم. بعد از انجام این کار، من متوجه شدم که آنها هم درست همانند من، یک ترس، اضطراب و احساس های انسانی خاصی را نسبت به کارهای خود داشتند؛ دقیقا همان حسهایی که من نسبت به پروژههای ساخته نشدهی خودم داشتم. میدانید، مدام با خودم فکر میکردم: «اگر خراب کنم و گند بزنم چی؟». البته که انجام این کار سخت است. بخشی از لذت انجام آن هم همین است که میزان ریسک و خطر اینگونه کارها بسیار بالا است. بعد شما به خود میگویید: «خیلی خب، این کار جواب نداد و نتیجه خوبی نداشت. اما من قرار است روی پروژه بعدی کار کنم».
شاید هم شما در طی این مدت، چیزهایی را با کمک واکنش مردم نسبت به کاری که انجام داده بودید، متوجه شدید. شاید هم شما به خود بگویید: «اوه، من به اندازه کافی تلاش نکردم، آنها متوجه نشدند، حالا من میخواهم فراتر بروم و تلاش بیشتری بکنم». بعد از اینکه من فیلم Childhood of a Leader را ساختم، متوجه شدم که افراد خیلی کمی واقعا متوجه منظور فیلم شدند و درک کردند که اصل ماجرا درباره چیست. آن هم درباره کنفرانس صلح پاریس بود. این ماجرا درباره فاشیسم نبود بلکه درباره تولد فاشیسم در قرن بیستم بود که به آن یک واقعه یک واقعه و لحظه خاص اختصاص داده شد. اما در همان حین هم متوجه شدم که افراد خیلی کمی زمینه کافی را برای این ماجرا دارند. بنابراین آنها تصور میکردند که این فیلم، یک پرتره روانشناختی را به نمایش گذاشته است.
زمانیکه شما فضای خیلی زیادی را برای مخاطب میگذارید تا فیلم را تفسیر کند، در عین حال هم فضای خیلی زیادی را باقی میگذارید تا تفسیرهای نادرست در ذهن آنها شکل بگیرد. بعد از گذشت مدتی من متوجه شدم که این ماجرا خیلی خسته کننده است. زیرا حتی افرادی که امتیازها و نقدهای خوبی را به فیلم میدادند هم باعث میشدند تا من اینطور باشم که: «اوه، فیلم اصلا درباره این نبود. این فیلم اصلا قرار نبود در مورد شکلگیری روانی این شخصیت باشد. این شخصیت اصلا یک فرد واقعی نیست. کاملا ساختگی محسوب میشود».
اما در عین حال من باید بگویم که فیلم کودکی یک رهبر یک همچین طنین و شباهتی را داشت. شما درباره هنر بهعنوان یک شیء صحبت میکنید؛ چیزی که خیلی اوقات فراتر آن چیزی که قرار بود و انتظار میرفت، میشود. اگر بخواهیم بهطور بهخصوص به فیلم نگاهی دوباره بیاندازیم، احتمالا بیشتر از یک نفر به شما گفته که حالا این حس به آدم منتقل میشود که به نوع خاصی از حرکت انسانی میپردازد؛ یک نوع خاصی از شناسهای که جامعه حول محور خود را تحت الشعاع قرار میدهد.
صد در صد همینطور است. این چیزهایی که به آن اشاره کردید، دقیقا همان مسائلی بود که در ذهن من میچرخید. اما در آن زمان اینگونه حس میشد که نتایج خوبی را برای فیلم در بر ندارد. متاسفانه چند سال اخیر وضعیت برای فیلم دقیقا به همین شکل بوده است و من نمیتوانستم آنطور که باید و شاید به موضوع مورد نظرم بپردازم. بنابراین من آرزو میکنم که ای کاش من یک گوی کریستالی داشتم تا بتوانم بهنوعی آینده را پیشبینی کنم. اما فکر میکنم که من فقط داشتم به چیزی که داخل ذهن مردم میچرخید، واکنش نشان میدادم. ما فیلم کودکی یک رهبر را در مجارستان فیلمبرداری کردیم. در آنجا، آنها هم دونالد ترامپ اروپای مرکزی خودشان را داشتند.
این فرد درست به همان اندازه نسخه اصلی مسخره بود، به همان اندازه پوچ محض بود، یک نژاد پرست محسوب میشد و مدام حرف های خودش را نقض میکرد. به همین خاطر هم من در طی مدت زمانیکه این فیلم را فیلمبرداری میکردم، زیر نظر یک سلطان مستبد مطلق زندگی میکردم. از همین رو هم مجبور بودم تا دوباره از ابتدا با یک فردی عین ترامپ سر کنم و با مشکلات درگیر باشم.
شما نمیتوانید از این موضوع دوری کنید. حالا به سراغ یک سؤال جذاب برویم: شما خودتان چگونه فیلم وکس لوکس را ترجمه و تفسیر میکنید؟
من آن را به «صدای نور» ترجمه میکنم. این صدا دنیای قدیم و دنیای جدید را فرامیخواند.
شما بهعنوان پروژه بعدی خود میخواهید روی چه چیزی کار کنید؟
من در پروژه بعدی میخواهم روی فیلمی کار کنم که حول محور یک مهاجر یهودی و مجارستانی میچرخد. این مهاجر بعد از جنگ از کشور خودش به آمریکا نقل مکان میکند. این فیلم در برهه زمانی طولانیای اتفاق میافتد. اما باید صبر کنیم و ببینیم که در آخر تبدیل به چه چیزی میشود. واقعا روزهای اولیه پروژه محسوب میشود. من تازه فیلم وکس لوکس را به پایان رساندم؛ حدود یک هفته پیش. من خیلی به زندگی مارسل بروئر علاقه داشتم. حالا نمیدانم که این فیلم چقدر قرار است با داستان مارسل بروئر اشتراک داشته باشد. من فکر میکنم که فیلم کودکی یک رهبر و فیلم وکس لوکس بهعنوان یک جفت خیلی خوب با هم کار میکنند و اشتراک دارند. بنابراین من دوست داشتم که برای کار بعدی خودم، یک فیلم کاملا جدید بسازم.
منبع : زومجی
0 دیدگاه