نگاهی به سریال «مردگان متحرک»؛ فصل پنجم، قسمت دوازدهم
اپیزود دوازدهم این فصل بعد اصرار سازندگان در تکرار عناصر نخنما شده، ما را وارد فضای فکری و احساسی تازهای میکند و همین رمز موفقیت و گیراییاش است. چیزی که از «مردگان متحرک» رخت بسته بود. همراه بررسی ما باشید.
هشدار: این مطلب داستان سریال و اپیزود دوازدهم را کاملا لو میدهد.
نهایتا بعد از پشت سر گذاشتن جادهی بیانتهای بدبختی، خستگی و پُرالتهابِ جهنم، ریک و بقیه تکهای از بهشتی که حقشان بود را یافتند. بگذارید همین ابتدا با خُرسندی تمام اعلام کنم که اپیزود دوازدهم فصل پنجم بعد از مدتها (وقتی میگویم مدتها، منظورم این است که آخرینباری که اینقدر از سریال لذت برده بودم، یادم نمیآید) احساس متفاوتی داشت و خوشبختانه رسیدن بازماندگانمان به مقصد بعدیشان-حداقل تا این جای کار- فقط و فقط جهت پیشبرد داستان یا کش دادن آن نبود، بلکه در این اپیزود ورود ریک و دیگران به منطقهی امن «اکساندریا» به خاطر تنظیماتِ کنجکاوبرانگیز و تازهای که سازندگان برایش ترتیب داده بودند، کاراکترها را در مقابل نیرو، احساس و شرایط ویژهای گذاشت که تاکنون اینگونه مورد کندوکاو قرار نگرفته بود. برای همین، دیدن گروه در برخورد با مردم و محیطی متفاوت، انعکاس زیبا و گیرایی داشت و باعث شد پس از مدت مدیدی، به دیالوگها با اشتیاق گوش دهم و رفتارهای تمامیشان را با دقت زیر نظر بگیرم.مقاله مرتبط:نگاهی به «مردگان متحرک»؛ فصل پنجم، قسمت یازدهمگروه در گذشته خانههایی برای زندگی پیدا کرده بودند، اما تاکنون هیچکدامشان به اندازهی الکساندریا برای این مسافرانِ از پا افتادهی آخرالزمان اینقدر بوی لطافتِ خانه را نمیداده است. این یکی هم اینقدر خوب و رویایی بود که خیلی طول کشید تا تیم آن را باور کند و حتی بعضیها تا آخر هم تردید داشتند و دریل هم که اصلا هنوز با آن کنار نیامده است. مگر میتوان باور کرد. یک محلهی تمیز و زیبا با برق و آب گرم و همهی چیزهایی که دلمان برایشان تنگ شده بود. ولی حقیقت داشت. همانطور که یوجین قولاش را داده بود. چون میدانست در نزدیکی شهر مهمی مثل واشنگتن، مکانهای اینچنینی زیادی حتما برای نگهداری مردم در مقابل جنگ، فجایع طبیعی و ... ساخته شده. اینگونه قهرمانانمان درست از وسط جهنمِ گوشتسگخوری و «دنبالآبگردی زیر خاک» گذشتند و به بهشتی رسیدند که به قول کارل خانههای اشرافیاش را همینطوری رایگان بزل و بخشش میکند. انگار که هرکسی برای رسیدن به چنین عرشی باید از آن جادهی سوزان عبور کند و مسیرِ دُرُست هرچند سخت، اما همان است. > این اپیزود خیلی هیجانزدهام کرد، اما نه به خاطر اینکه فرمانداری در آن معرفی شد یا سیل زامبیها گروه را محاصره کردند. دوستاش داشتم چون در عین آرامش و کماکشن بودناش، واقعا به درون کاراکترهایش نفوذ کرد. تا قبل از این، ما هم همراه ریک و گروهاش زجر کشیده بودیم، آموزش دیده بودیم و رشد کرده بودیم و برای بقا آماده و جدی شده بودیم. در این میان از آن انسانیتِ آشنای قبل از زامبیها هم فاصله گرفتهایم. همهچیز یکنواخت شده. یا بهتر است بگویم عادی شده. قتلهای گروه عادی شده. از دست دادنها. ضربه خوردنها. زشتی. اینقدر عادی شده که نمیدانیم ما چقدر تغییر کردهایم که این چیزهای ترسناک برایمان ساده شده. آنقدر گامبهگام و به مرور در طول این سالها همراه با ریک و بقیه در حال فرو رفتن در این مردابِ ساکن هستیم که یادمان رفته، مدتها است که خفه شدهایم و خودمان خبر نداریم. اما این اپیزود ناگهان از راه میرسد و بیدارمان میکند. مجبورمان میکند نگاهی به خودمان در آینه بیاندازیم و ببینیم چه خبر شده. چه بلایی سرمان آمده. چه راهی را پشت سر گذاشتهایم. تاکنون ریک و بقیه خود را در آینههای همرنگِ خودشان میدیدند. اما حالا که آنها در مقابل آینهی انسانهایی قرار میگیرند که چیزی از معنای «بیرون از حصارها» نمیدانند، به روشنی میتوان این کنتراست اذیتکننده را بین آنها و الکساندریاییها دید. داستان این اپیزود دربارهی بیدار کردن ما بینندگان است تا نظاره کنیم تغییری که این آدمها کردهاند. از طرفی ریک به پیشنهادِ جسی برای کوتاه کردن موهایش، میگوید:«تو حتی منو نمیشناسی». ما میدانیم این جمله یعنی چه. یعنی این آدم با بیاعتمادی و هراسِ همیشگی خو گرفته. از سویی دیگر هم میدانیم که راز و رمز بقا در چنین دنیایی، در همین جمله نهفته است. همه کمکم شکل و شمایلشان را تغییر میدهند، اما هنوز آن «داخل» متصل به بیرون از حصارها است. البته شاید همین لباس عوض کردنها و اصلاحکردنها، قدم اول برای تغییر درونی باشد، اما فکر نکنم این دربارهی ریک و گروهش صدق کند. خودشان میدانند نباید بگذارند، این بهشت، حقیقت اصلی را از آنها مخفی کند. > درنهایت، واکنش گلن در قالب مشتِ اجتنابناپذیری که روانهی صورت آن احمق کرد را خیلی دوست داشتم. «اون دوستمون رو کشته... باید دستشو میبستیم.» چی؟ این حرفها را که از دهان چنین آماتوری میشنوی، تازه میفهمی خیلیها هستند که در مقابل ضربات چنین دنیایی قرار نگرفتهاند تا غرور و شاخوشانهکشیهای مربوط به دنیای قبل را کنار بگذارند و واقعا بزرگ شوند. البته جای نگرانی نیست. تجربه ثابت کرده، این «خیلیها»، خیلی «خیلیها» نمیمانند. وقتی حرف از سرسختی میشود، کسی یاد گلن نمیافتد. اما مشت جانانهی گلن نشان داد که حتی ضعیفترین اعضای گروه ریک هم در مقابل شهروندان الکساندریا، برای خودشان غولی هستند. آن مشت همچنین مانند یادآوری قوس شخصیتی گلن، از مامور تحویل پیتزا به متخصصِ یک آخرالزمانِ زامبیزده هم عمل کرد. این وسط همهچیز خوب داشت پیش میرفت که حضور زورکی زامبیها، باز روی اعصاب رفت. نمیدانم چرا این تهیهکنندگان نمیگذارند برای یک اپیزود هم که شده، یک درام خالص انسانی داشته باشیم و فقط به خاطر اینکه اسم سریال «مردگان متحرک» است، باید همیشه حداقل یکی-دو صحنهی زامبیکشی داشته باشیم. از باحالترین و دوستداشتنیترین لحظات این اپیزود هم میتوانم به جایی اشاره کنم که کارل به عنوان یک نوجوان، در برابر چندین انتخاب برای سرگرمشدن از جنس تینیجری قرار گرفت. او ممکن است به اِنید هم علاقه پیدا کرده باشد؛ دختری که ظاهرا راز و رمزهای زیادی را حمل میکند. فاصلهگیری دریل از گروه هم جالب است. جالبتر وقتی بود که کارول را با آن تیپ و قیافه دید و گفتگویی بامزه، بینشان جرقه خورد. > اپیزود دوازدهم این فصل بعد از مدتها ما را با اتمسفری تازه آشنا کرد و کاری کرد تا قهرمانمان همهجوره نفسِ راحتی بکشند. این یکی، نه کلیسا بود و نه یک خانهی ناامنِ بینِ راهی که فقط به درد استراحتِ یک شبه بخورد. پشت دیوارهای الکساندریا زندگی تازهای جریان دارد که به نظر خیلی بیش از اندازه «راحت» است و همین مردماش را تنبل و نادان بار آورده است. به این ترتیب، شاهد تعدادی لحظهی قابلقبول و رضایتبخش بودیم که شامل بازگشتِ بازماندگانمان به زندگی واقعی و برخورد بینندگان با تغییری که آنها در طول این سالها کردهاند، بود. تغییری که در ما هم دیده میشود. نظر شما دربارهی این اپیزود چیست؟ بهترین سکانس را کدام میدانید، یا چه چیزی را ناامیدکننده پیدا کردید؟ لطفا دیدگاههای خود را با ما در میان بگذارید. تهیه شده توسط ما منبع : زومجی
0 دیدگاه