مصاحبه رالف فاینز حول محور فیلم The Invisible Woman
فیلم زن نامرئی (The Invisible Woman) یکی از آثار رالف فاینز بعد از اکران موفقیتهای زیادی را به دست آورد و سایت فیلم کامنت مصاحبهای را با این هنرمند بزرگ ترتیب داد.
میتوان گفت خیلی از افرادی که سری فیلم Harry Potter (هری پاتر) را تماشا کردهاند، رالف فاینز را با ایفای نقش شخصیت لرد ولدمورت میشناسند. شاید خیلی از شما از این موضوع اطلاع نداشته باشید اما این هنرمند ۵۷ ساله، به همان اندازه بازیگر خوبی محسوب میشود و کارهای فوقالعادهای دارد، آثار بسیار خوبی را هم کارگردانی کرده است. یکی از آثار سینمایی این هنرمند با استعداد که شایان تقدیر است، فیلم The Invisible Woman (زن نامرئی) است. داستان این فیلم براساس کتاب کلیر تومالین که در سال ۱۹۹۱ منتشر شده بود، نوشته شده است؛ کتابی که سبکی تحقیقاتی و زندگینامهای دارد و با همین نام منتشر شده است. این کتاب، جزئیات ماجرای یک ارتباط ۱۳ ساله بین چارلز دیکنز و الن ترنن را که برای مدت کوتاهی با نام نلی شناخته میشد، مورد بررسی قرار میدهد.
این کتاب به این داستان میپردازد که چارلز دیکنز معشوقهای داشت که چیزی حدود ۳۰ سال از او کوچکتر بود. عشق دیکنز به این زن آنقدر زیاد بود که حاضر شد به خاطر عشق او، از همسر خودش که مادر ۱۰ فرزندش بود، جدا شود. این اتفاق که در دوران ویکتوریایی انگلیس رخ داده بود، تا مدتها مخفی نگه داشته شد که حتی تا یک قرن بعد از آن هم هیچکس از آن خبردار نشد. اهمیت ترنن در زندگی دیکنز فوقالعاده زیاد بود. او علاوهبر اینکه عشق پنهان و فداکار دیکنز محسوب میشد، اولین و بهترین خواننده کارهای او هم به حساب میآمد که خواندن کتابهای او را از Great Expectations آغاز کرده بود. اهمیت و عشق بین این دو نفر آنقدر زیاد بود که هیچکدام از شاگردان و محققان دیکنز نمیتوانستند آنطور که باید و شاید داستان آنها را بیان کنند.
تا اینکه تومالین به سراغ آن رفت و با کتاب خود، عشق و اهمیت انکار ناپذیر آنها را بازگو کرد. کتاب و همچنین فیلم فاینز که فیلمنامه آن به قلم ابی مورگن براساس مطالعات تومالین نوشته شده است، بیشتر روی ترنن تمرکز دارد. خلاف آن چیزی که شاید انتظار برود، دیکنز نقش مهمی در زندگی این زن داشت. در این فیلم، فاینز علاوهبر کارگردانی، بازی هم کرده است و به ایفای نقش شخصیت چارلز دیکنز پرداخته است. او هم در قالب کارگردان و هم بازیگر، نلی (با بازی فلیسیتی جونز) را در مرکز توجه خودش قرار داده است. سال ۲۰۱۳ گزارشگر سایت فیلم کامنت مصاحبهای را با این بازیگر و کارگردان مطرح، ترتیب داد و سؤالهایی درباره آثار او پرسید. این مصاحبه به شرح زیر است:
شما تا به امروز (سال ۲۰۱۳ که این مصاحبه صورت گرفته بود) دو اثر را کارگردانی کردهاید؛ فیلم Coriolanus (کوریولانوس) و همچنین فیلم زن نامرئی. آنها نسبت به یکدیگر متفاوت هستند. تنها اشتراک واضحی که بین این دو اثر وجود دارد، این است که شما هر دوی آنها را کارگردانی کردید و در جفت آنها هم ایفای نقش کردید. چرا شما تصمیم گرفتید که کارگردانی کنید و چرا احساس کردید که لازم است تا در هر دوی آنها، نقشهای مهمی را ایفا کنید؟
چرا؟ چرا؟
خیلی خب، چطور این اتفاق افتاد؟
در یک نقطه زمانی من بهشدت نسبت به این موضوع کنجکاو شدم که کارگردانی چگونه است. آن هم بیشتر به خاطر فیلمهایی بود که من با افرادی مانند فرناندو میرلز، ایشتوان سابو و دیوید کرونن برگ ساختم. علاوهبر این کنجکاوی، در آن زمان من تجربههایی داشتم که خیلی از آنها راضی نبودم. دیگر به جایی رسیدم که از خودم پرسیدم: «چرا این کار جواب نداد؟ یا مشکل آن اتفاق چه بود؟» به همین ترتیب این موضوع من را به سمت خودش جذب کرد. زمانیکه شما کار بازیگری را آغاز میکنید، فقط درباره نقشی که قرار است ایفا کنید، فکر میکنید. اما بعد از گذشت مدتی، من نسبت به چیزهایی نگرانی داشتم که قرار بود از دست بروند یا تلف شوند زیرا دوربین در جای درستی قرار نداشت. من حتی درباره اینکه یک صحنه قرار بود به شکل فیلمبرداری و درنهایت ویرایش شود هم نگرانیهایی داشتم.
با گذشت زمان، من کم کم نسبت به این موضوع کنجکاو شدم که کارگردانی چگونه است و من چطور میتوانم در آن موفق باشم. فردی که در این ماجرا تاثیر بیشتری نسبت به سایر داشت، تهیه کننده فیلم The Constant Gardener (باغبان وفادار) یعنی سیمون چنینگ ویلیامز بود که آثار مایک لی را تهیه کنندگی میکرد. او برای تولید و تهیه کنندگی فیلم باغبان وفادار تلاش زیادی کرد و بسیار سختی کشید. زیرا احساس میکرد که تعداد زیادی از کتابهای جان لوکاره به دست استودیوهای بزرگ افتاده است. او من را تشویق کرد تا ایفای نقش شخصیت اصلی مرد این داستان را برعهده بگیرم. از همان زمان، یک ارتباط دوستانه بسیار خوب و قوی بین ما شکل گرفت. او درست همانند یک دوست و همکار من را به سر صحنه فیلمبرداری برد تا شاهد تمام مراحل فرایند ساخت یک فیلم و انجام کارهای آن باشم.
فکر میکنم که او حتما فهمیده بود که من ایده کارگردانی کردن را در سر دارم و مدام به این موضوع فکر میکنم. زیرا من اصلا به یاد ندارم که درباره چنین چیزی بهصورت مستقیم با او صحبت کرده باشم. شاید یک شب که در حالت طبیعی خودم نبودم به او گفته باشم. اما زمانیکه همه چیز تمام شد و فیلمبرداری فیلم باغبان وفادار کم کم به پایان خود نزدیک میشد، او به من گفت که دوست دارد اولین فیلم من بهعنوان یک کارگردان را تولید کند. بعد از آن ماجرا، او یک فیلمنامه برای من فرستاد که شرکت او در اختیار داشت. برای مدت زمانی ما روی آن کار کردیم، به سر صحنههای مختلف رفتیم و کارهایی از این قبیل. اما به چند دلیل مختلف این پروژه اصلا اتفاق نیفتاد؛ مهمترین و ناراحتکنندهترین دلیل آن هم مرگ خود سیمون بود.
اما پیشنهادی که او داشت و همچنین کاری که به من داده بود، اعتماد به نفس من را بالا برد. زیرا در آن لحظات، من کم کم داشتم کار کارگردانی و هدایت را انجام میدادم. شما با یک نویسنده نشست و برخاست میکنید، به صحنههای مختلف میروید و در آخر هم فرایند ساخت فیلم را آغاز میکنید. از آنجایی که من نقش کوریولانوس را روی صحنه ایفا کرده بودم، مدتی ذهنم مشغول این اثر شد و تصمیم گرفتم که آن را بسازم. به این فکر میکردم که اگر این داستان ویرایش شود و با یک مفهوم یا روش باکیفیت ساخته شود، من تنظیمات مدرن و امروزی را دوست داشتم، تبدیل به یک اثر سیاسی و دلهرهآور بسیار خوب میشد. این فیلم میتوانست مثال خیلی خوبی برای شکست ساختار قدرت بینالمللی امروزی باشد؛ میتوانست درباره شکست ما در جهت نمایش خودمان بهعنوان مردم، قبیلهها و ملتها باشد.
داستان کوریولانوس از شکسپیر میتواند یک تخریب خیلی خوب برای بشر باشد. این داستان از یک طرف میتواند یک اثر سیاسی و هیجانانگیز باشد و از طرف دیگر هم در قالب یک تراژدی یونانی به نمایش دربیاید. بنابراین برای پاسخ به سؤال شما، من در آن زمان حمایت سیمون را داشتم؛ یک تهیه کننده بسیار باتجربه و خوب از کشور انگلستان. او میگفت که من فکر میکنم در این زمینه چیزی وجود دارد که تو بتوانی آن را دنبال کنی. با اینکه اولین پروژه من دقیقا همان چیزی نشد که او دوست داشت، اما باعث شد تا من به سراغ ساخت فیلم Coriolanus بروم. این پروژه باعث شد تا من به سراغ جان لوگان بروم، او را برای این پروژه انتخاب کنم و درنهایت هم یک فیلمنامه بسیار خوب و شگفتانگیز برای فیلمم به دست بیاورم.
این فیلم، اثر بسیار قدرتمندی بود؛ مفهوم آن از لحاظ سیاسی بسیار قوی و ویرانکننده بود زیرا با دوران معاصر و زمان حال، سازگاری بسیار زیادی دارد.
از نظر شما ممنونم. اگر تمام آن سر و صداها و هیاهویی را که حول محور این فیلم به وجود آمده بود (اینکه یک بازیگر نقش اصلی فیلمی براساس اثر شکسپیر را ایفا و خودش هم آن را کارگردانی کرده است)، کنار بگذاریم؛ من در آن زمان فکر میکردم که این نمایش که براساس یکی از شخصیتهای پلوتارک، سازگاری زیادی با زمان حال دارد. تقریبا هر روز، تصویری که روی صفحه اول روزنامه هرالد تریبون قرار میگیرد، میتوانست یکی از چیزهایی باشد که در آن فیلم هم وجود داشته است. ایده ساخت این فیلم، چیزی بود که من را به عراق، افغانستان و کنیا برد. این داستان آنقدر گسترده است که حتی میتواند برای یوگسلاوی و رواندا هم صادق باشد. حتی کشورهای راستگرای استبدادی که در آمریکای لاتین قرار دارند هم میتوانستند نمونههای خوبی برای این فیلم باشند.
کشورهای زیادی در سرتاسر دنیا هستند که میتوانند در ایده ساخت این فیلم جای بگیرند. در طی آن مدت زمانیکه من مشغول ساخت این فیلم بودم، تصاویر مختلفی از ژنرال استنلی مککریستال را روی دیوار قرار داده بودم. اتفاقی که برای او رخ داده بود، خیلی جالب است؛ اتفاقی که ارتباطی هم با این فیلم دارد و بعد از آن رخ داده است. او نسبت به کاخ سفید بد رفتاری کرده بود. این اتفاق قطعا یکی از اجزای داخل داستان ما بود. اما اگر بخواهیم در رابطه با فیلم دیکنز صحبت کنیم، من اصلا یک میلیون سال به این فکر نکردم که میخواهم یک فیلم درباره چارلز دیکنز و نلی ترنن بسازم؛ آن هم پیش از اینکه گابریل تانا فیلمنامهای را در رابطه با این فیلم برای من بیاورد؛ کسی که در فیلم Coriolanus نقش تهیه کننده را داشت. من بعد از مطالعه این فیلمنامه، از آن خوشم آمد. به همین دلیل به سراغ کتاب رفتم؛ کتابی که توسط کلیر تومالین، در سال ۱۹۹۱ با نام The Invisible Woman براساس داستان ترنن نوشته بود. خواندن این کتاب، من را به سمت ساخت فیلمی براساس آن وسوسه کرد. من تا آن زمان اصلا هیچ اطلاعاتی درباره دیکنز نداشتم.
نداشتید؟ مگر برای بچههای انگلستانی ضروری نیست که حتما آثار آن را در مدرسه بخوانند؟
من به یک مدرسه گرامری رفتم؛ یک نوع مدرسه قدیمی که احزاب کارگر در تلاش بودند تا فعالیت آن را متوقف کنند. البته اگر بخواهیم با دید خوب به آن نگاه کنیم، به خاطر دلایل درستی میخواستند این کار را انجام دهند. زیرا یک سیستم دو لایه در آنجا وجود داشت و نتیجه آموزشی که در آنجا وجود داشت، همیشه خوب و عالی نبود. مدارس گرامری و دستور زبان، قدمت خیلی زیادی دارند. حتی خود شکسپیر هم به یکی از همین مدرسهها میرفت. این مدارس نتایج علمی خوبی هم کسب میکردند. من خودم انگلیسی را با نمره بالا قبول شدم. ما نمایش شاه لیر، طوفان و اثری هم از ادوارد مورگان فورستر انجام دادیم. علاوهبر این، ما شعرهایی از ویلیام باتلر ییتس و فکر کنم از تی. اس. الیوت را هم نمایش دادیم. اما هیچ دیکنزی در برنامه درسی ما قرار نداشت. البته مدرسه با مدرسه متفاوت است. فکر میکنم مدرسههای دیگری هم وجود داشتند که در آنها دیکنز، آستین یا تاکری با دانشآموزان کار میشد؛ اما مدرسه من اینگونه نبود.
من با داستانهای رمانها (نسخههای تلغیظ شده) آشنایی زیادی داشتم اما تنها رمانی را که من بهصورت کامل مطالعه کردم، پیش از اینکه با ساخت فیلم و بازیگری درگیر شوم، کتاب دوریت کوچک بود. من خیلی بابت این اتفاق خوشحال بودم. زیرا در آن زمان کاملا سبکبال بودم و هیچ باری روی دوش خودم حس نمیکردم. من پیش از ساخت فیلم فقط فیلمنامه، کتاب کلیر درباره الن ترنن و همچنین یک بیوگرافی درباره خود دیکنز را مطالعه کردم. من بلافاصله بعد از مطالعه آنها، به سمت این شخصیت دیکنز جذب شد و به آن چسبیدم. من عاشق این واقعیت هستم که من به خاطر ساخت فیلم، به سراغ رمانها آمدم و با این آثار آشنا شدم. من از آن زمان، چیزی حدود چهار یا پنج مورد از آنها را مطالعه کردهام.
آیا شما به دانشگاه رفتید یا همان بهصورت مستقیم وارد مدرسه درام شدید و تحصیل کردید؟
مدرسه درام. من فکر میکنم که اگر من انگلیسی را در دانشگاه کار میکردم، حتما مجبور میشدم که آثار دیکنز را مطالعه کنم. من تقریبا وسوسه شدم که به معلم انگلیسی خودم زنگ بزنم و بپرسم که «دیکنز دقیقا کجا بو؟» شکسپیر همه جا بود. من آثار شکسپیر را قبلا هم خوانده بودم؛ حتی پیش از اینکه در مدرسه این کار را انجام دهم. اما این یک کشف بسیار خوب و بزرگ بود. من هنوز کلی آثار دیگر از دیکنز دارم که باید آنها را مطالعه کنم.
من همچنین میخواستم در رابطه با نمایش کریستوفر همپتون به نام The Talking Cure (گفتگوی شفابخش) از شما سؤال بپرسم. نمایشی که شما در شهر لندن و روی صحنه انجام داده بودید. این نمایش بعد از اجرا، توسط دیوید کرونن برگ اقتباس شد و با نام A Dangerous Method (یک روش خطرناک) هم به روی پرده سینماها رفت. شما نقش جان را در این اثر ایفا کردید؛ شخصیتی که درست همانند دیکنز یک مرد متاهل بود اما با یک زن جوان دیگر هم ارتباط داشت. این فرد هم به خاطر موقعیت خود در تلاش بود تا این ارتباط را بهصورت راز نگه دارد. بعد هم به خاطر همین پنهانکاریهایی که صورت گرفت، فردی مانند سابینا اسپیلرین، کسی که پتانسیل این را داشت که تبدیل به یک روانکاو درخشان شود، بهطور کلی در تاریخ گم شد؛ درست همانند اتفاقی که برای الن ترنن رخ داده بود. هیچکس در رابطه با اسپیلرین خبر نداشت و موفقیتهای او را نمیدانست، تا اینکه چند دهه بعد از اینکه او توسط نازیها به قتل رسید، مدارکی پیدا شد. شما تا به امروز به ارتباط بین داستان این دو زن فکر کردهاید؟
خیلی جالب است. زیرا در طی گفتگوهایی که من در رابطه با این فیلم داشتم (برای اینکه پیش از اکران فیلم آگاهی درباره موضوعات مختلفی به دست بیاید)، موضوع صحبت همیشه به سمت خود دیکنز سوق پیدا میکرد. اما دلیلی که من دوست داشتم این فیلم را بسازم، این بود که میخواستم داستان نلی را به تصویر بکشم. آثار دیکنز و خود او، فرد بسیار جذابی هستند و اصلا نمیتوان این موضوع را انکار کرد. اما چیزی که من را تکان داد، ماجراجویی الن ترنن و تبدیل شدن او به معشوقهی دیکنز بود. الن حتی بعد از مرگ دیکنز هم با او زندگی میکرد و خاطرات او را در ذهنش زنده نگه میداشت. اما چیزی که خندهدار است، این است که چگونه دیکنز همیشه موضوع صحبتها را به سمت خودش میکشد.
خب، شاید دلیل آن این است که شما این فیلم را کارگردانی کردید، در آن حضور داشتید، یک بازیگر خوب محسوب میشود و یکی از ستارههای سینما هستید؛ به همین خاطر درباره آن با شما صحبت میکنند.
بله، اما من این فیلم را کارگردانی کردم تا داستان نلی را به تصویر بکشم؛ داستانی که تا حدودی از اهمیت بیشتری نسبت به دیکنز برخوردار است.
خب، من بیشتر نسبت به نلی علاقمند شدم. خود فلیسیتی جونز هم که این نقش را ایفا کرده، فوقالعاده است. از این گذشته، او خیلی بازیگر باتجربهای به حساب نمیآید زیرا در فیلمهای زیادی ایفای نقش نکرده است و همین جذابیت موضوع را چند برابر میکند.
صحنهای که من در این فیلم خیلی دوست دارم، جایی است که خود فیلم تلاش میکند تا آن صحنه بسیار زیبایی را که آنها در فرانسه داشتند، به تصویر بکشد؛ خورشید و مزارع. یک شب که آنها بر سر میز شام بودند، دیکنز به نلی میگوید که او به پاریس دعوت شده است تا یک سری جلسات مطالعه را انجام دهد. نلی هم در مقابل میگوید که: «من هم همراه تو میآیم» و دیکنز به او میگوید: «خب، یک زمزمههایی وجود دارد». چیزی که من درباره ایفای نقش او در قالب نلی و همچنین مدلی که ابی مورگان آن را نوشته، دوست دارم، این است که دیکنز خیلی راحت میگوید: «من زندگی خودم را دارم و نمیتوانم آن را به خطر بیاندازم». بعد هم فلیسیتی زمانیکه این حرف را میشنود، به طرز درخشانی آن ناامیدی داخلی خود را به نمایش میگذارد؛ ناامیدی از اینکه نمیتواند درکنار او حضور داشته باشد و باید این واقعیت را بپذیرد.
شما زمانیکه او را نگاه میکنید، متوجه میشوید که در این صحنه، چیزی درون او میفتد؛ یک ناراحتی خالص در او به وجود میآید و او به یک درکی میرسد. من فکر میکنم که این صحنه، واقعا یک صحنه عالی است و با شرافت بسیار زیادی انجام شده است. اینگونه میتوانم بگویم که فکر میکنم نلی، واقعا این ارتباط را میخواست. به همین خاطر هم با آگاهی نسبت به همه چیز وارد آن شد. او اصلا مجبور نشد که با این شرایط وارد چنین رابطهای شود.
و او احمق هم نیست.
نه، او اصلا احمق نیست. بلکه یک زن سرسخت است. من فکر میکنم که اگر کلیر اینجا حضور داشت، میگفت: «آنها در این پنهانکاری با یکدیگر همدست هستند». این ماجرا فقط یک سوءاستفادهی مرد سالارانه نبود که خودش از هیچ چیز خبر نداشته باشد. قطعا در طی این دوران، روزهایی در زندگی او بوده که درد زیادی را به او متحمل کرده است؛ روزهایی که او نمیتوانست در عموم ظاهر شود. شما این حس را در آخرین صحنهای که آنها با یکدیگر دارند، میبینید. زمانیکه نلی از دیکنز میپرسد: «آیا به دیدن من میآیی؟». شما در این صحنه میتوانید آن میزان عشقی را که نلی نسبت به دیکنز دارد، بهطور واضح حس کنید. اما نهتنها این، بلکه آن زندگی پر از خطری را که او تجربه میکند، حس خواهید کرد.
کتاب خیلی جالب در رابطه با اتفاقاتی که بعد از آن هم رخ داده، توصیح میدهد. با اینکه دیکنز اغلب اوقات به دیدن نلی میرفته تا زمانی را او سپری کند (آنها رابطه خیلی جدیای داشتند)، اما خود نلی هم زمان خیلی زیادی را تنهایی میگذراند.
من فکر میکنم که خواهران نلی، به ملاقات او میآمدند. من میخواستم تا جایی که امکان دارد، آن حس خانوادهدوستی و مفهوم خانواده را در فیلم به تصویر بکشم. خواهران ترنن و همچنین مادرشان ارتباط بسیار نزدیکی با هم داشتند.
زمانیکه شما در حال آمادهسازی این فیلم بودید، آیا به سری فیلمهای دیگری هم که در همان برهه زمانی ساخته شده بودند نگاهی انداختید؟
بله، به چند مورد از آنها سر زدم و نگاه کردم. من فیلمهایی را که لوکینو ویسکونتی ساخته بود، خیلی برای این اثر دوست داشتم. اما در عین حال به آثار دیگر زیادی هم نگاهی انداختم. مثل فیلم Age of Innocence (عصر معصومیت) و دیگر فیلمهایی که آثار دیکنز را اقتباس کرده بودند. فیلم Barry Lyndon (بری لیندون) خیلی به نظر من جالب آمد زیرا یک جذابیت خاصی در نگاه استنلی کوبریک وجود دارد. سعی کردم که این دیدگاه و رویکرد را تا حدودی در کار خودم هم در نظر داشته باشم. اما فیلمسازی که من عاشق او هستم، اصلا با این برهه از زمان کاری نداشت و اثری برای آن نساخته بود. کارگردان مورد علاقهی من یاسوجیرو اوزو است. اگر شما با صحنههایی که روابط خانوادگی و صمیمیت را به تصویر میکشند، سر و کار دارید، فکر میکنم تنها چیزی که اهمیت دارد، عملکرد است؛ اینکه چه اتفاقی بین دو نفری که داخل یک اتاق هستند، رخ میدهد.
این همان چیزی است که شما در آثار مربوطبه اوزو کشف میکنید. داخل این فیلم هم بیشتر صحنههایی که اتفاق میفتد، داخل یک اتاق رخ داده است. مکالمه داخل این فیلم هم پر بار است. اغلب اوقات، مهم نیست که داخل یک مکالمه و داخل یک صحنه چه چیزهایی بیان میشود. بلکه چیزی که اهمیت دارد، این است که چه اتفاقاتی در زیر رخ میدهد و چگونه افراد حواسشان به یکدیگر هست. شما باید همان قاب مناسب را پیدا کنید و دقیقا همان لحظه را ضبط کنید. اغلب فیلمهایی که داستان آنها مربوطبه یک برهه زمانی خاص، بیشتر از هر چیزی روی لباسها و دکور مخصوصی که در آن دوران بود، تمرکز میکنند. اما من میخواستم که تمرکز همه بیشتر روی اتفاقاتی باشد که در داخل رخ میدهد؛ بین افرادی که در صحنه حضور دارند.
آگاهی شخص از تمی که آن زیر جریان دارد، بسیار قوی است. شما میدانید که او دارد به چه چیزی فکر میکند و چه حرفهایی را نمیزند. اما من درباره فیلمهای تاریخی سؤال پرسیدم، زیرا این فیلم یک نوع حس قوی هم از آئینها و مضراتی که آن زمان وجود دارد، به مخاطب القا میکند. اینکه چگونه این نوع سرکوب، ضررهایی را برای مردم بهدنبال دارد. شما این حس را شدیدا احساس میکنید.
خب. این فیلم داستانی دارد که درباره قلب انسان و همچنین اتفاقی که بین افراد رخ میدهد، است. دیکنز و نلی، نلی و مادرش، دیکنز و همسرش. در درجات کمتری هم ارتباط بین مادر و پسر خود و همچنین بین خواهران هم به نمایش کشیده میشود. چیزی که من آموختم، این بود که شکلی که شما دوربین را روی صورت انسان قرار میدهید، بسیار اهیت دارد. من امیدوار بود که زمان ضبط، تصویری که در حال فیلمبرداری آن هستم، غنی و کاملا داخلی باشد و لحظه فعلی را ثبت کند. چیزی که دوربین میبیند؛ این همان چیزی است که شما باید در رابطه با آن، با فیلمبردار خود صحبت کنید. زیرا من میخواستم مخاطب با دیدن صحنه، به این فکر بیفتد که آن داخل چه اتفاقی در حال رخ دادن است. زندگی درونی چیزی است که روی صفحهنمایش حضور دارد. این برای من همان صحنهای بود که دیکنز و نلی سر یک میز قرار داشتند.
منظور شما همان صحنه شمارش پول است؟
بله. دیکنز گوش میکند، نلی گوش میکند، دیکنز حرف میزند، نلی حرف میزند. من احتمالا خیلی به آن چیزی که میخواستم، نزدیک شدم. اما من عاشق آن هستم.
شما چطور توانستید این نوع بازیگری را با تمرکز فوقالعاده زیاد انجام دهید؟ جایی که شما در لحظه قرار دارید و اجازه میدهید که هر اتفاقی که قرار است رخ دهد، دور و اطراف شما رخ بدهد؛ آن هم درست زمانیکه شما در حال کارگردانی همان فیلم هستید.
من در همان زمان فیلمبرداری صحنه، کار کارگردانی را هم انجام میدادم. اساسا از نظر فنی، یک میز بود، آنها باید مقابل یکدیگر قرار میگرفتند، اصلا قرار نبود آنها تکان بخورند و جابهجا شوند. از طرف دیگر هم یک سری تنظیمات نور وجود داشت که آن حس صمیمیت در شب را به وجود بیاورد؛ شمع، شومینه و همه چیزهای دیگر. من حس میکردم که کلوز آپها، دقیقا به خاطر همان دلایلی که الان توضیح دادم، لازم نیست که خیلی پیچیده باشند. من فقط میخواستم که دوربین در یک وضعیت بهینه و جای خوب قرار بگیرد. یک مانیتور کوچک وجود دارد که آنها به آن Clamshell میگویند. شما میتوانید آن را با دست نگه دارید. من میتوانستم پایین را نگاه کنم و با استفاده از آن مانیتور، قاب بندی دوربین را ببینم.
اگر قرار باشد که شما مدام پایین و به یک مانیتور نگاه کنید، من اصلا دوست ندارم که با شما بازیگری کنم.
نه، نه، من زمانیکه فیلمبرداری صحنه را انجام میدادیم پایین را نگاه نمیکردم. من فقط زمانیکه قصد داشتیم فیلمبرداری آن صحنه را آغاز کنیم به مانیتور نگاه میکردم تا قاببندی و تنظیمات آن را بررسی کنم. بنابراین من میگفتم، بله، همه چیز خوب است و ما بلافاصله فیلمبرداری را آغاز میکردیم. اما زمانیکه من پشت دوربین قرار داشتم، فلیسیتی میدانست که من بهعنوان کارگردان در حال نگاه کردن او و کارهایش هستم. اما این خیلی خوب است. من فکر میکنم که بازیگران خودشان هم میخواهند که توسط کارگردان هدایت شوند. بعد از من، دو زن دیگر بودند که یکی از آنها مشاور بازیگری و یکی دیگر هم سرپرست فیلمنامه بود. این دو زن بر کارهای من نظارت داشتند و همه چیز را بررسی میکردند.
شما خیلی تمرین میکردید؟
نه، ما پیش از اینکه مرحله فیلمبرداری را آغاز کنیم، دو هفته وقت تمرین کردن داشتیم. همان زمان هم کافی بود.
چرا شما به این شکل فیلمبرداری را انجام دادید؟
من فکر میکنم که یک نوع چگالی برای رنگهایی که داخل فیلم به کار رفته، وجود دارد. بافت به کار رفته شده، یک ضخامتی دارد که من و راب هاردی (فیلمبردار) حس میکردیم که درست است. یک نوع رمز و راز و نرمی در رابطه با ارتباطی که فیلم با رنگها و نور داشت، وجود داشت. شاید تمام این موارد، یک نوع نوستالژی هم برای فیلم به وجود آورده باشد. اما من فکر میکنم تصمیم ما درست بود. زمانیکه شما با دوربینهای دیجیتال فیلمبرداری میکنید، یک کیفیت بالا و ظاهری براق و بلوری به وجود میآید که برای این فیلم اصلا مناسب نبود. من میخواستم که ظاهر نهایی فیلم مثل نقاشی باشد و مانند قلم مو نرم باشد.
حالا من درباره دیکنز از شما سؤال میپرسم. دیکنزِ شما. او یک شخصیت دلسوز و مهربان نیست. البته این همان چیزی است که من درباره این شخصیت دوست دارم.
من هم این خصوصیت را درباره او دوست دارم.
بهنوعی انگار او ارتباطش قطع شده است. منظور من این است که او قطعا با کار خودش ارتباط دارد اما در رابطه با ارتباطی که او با افراد دیگر دارد؛ او آنقدر مشغول نشان دادن خودش در قالب آن چیزی است که دوست دارد همه او را ببینند که اصلا توجهی افراد دور و اطرافش ندارد. نمیبیند که آنها چگونه خود را ارائه میکنند. او انگار اصلا آنها را نمیبیند. من فکر میکنم که این موضوع خیلی جالب است.
من فکر میکنم که او نلی را میبیند. من فکر میکنم که او نسبت به فرزندان خود صبر و تحملی نداشت و از دست همسر خود هم خسته شده بود. من همچنین فکر میکنم که اکثر اوقات، او به واسطهی نظم انگیزه میگرفت. او نظم میخواست. او زندگی را با یک نظم خاصی در کتابهایش پیش میبرد. او میتوانست در زندگی خودش یک شوخطبعی و سرزندگی داشته باشد، یا حتی یک طمعورزی؛ اما او خیلی نسبت به اینکه اتفاقات باید چگونه و با چه ترتیبی رخ دهند، سختگیر بود و همیشه میخواست آنها را اصلاح کند. من همچنین فکر میکنم که او، زمانیکه در خیابانهای لندن قدم میزد، مردم را میدید که از کنار او عبور میکردند. من فکر میکنم که او وقتی با آن زن جوان صحبت میکرد، قطعا او را مقابل چشمان خودش میدید.
من موافقم که او نلی را میدید. اما بخش زیادی از این اتفاق به خاطر این بود که نلی اهمیت خیلی زیادی برای کارهای او قائل میشد و او نمیتوانست نسبت به این موضوع مقاومت کند.
بله اما در آن لحظهای که آنها با یکدیگر مقابل پنجره ایستادهاند، نلی چیزی درباره این میگوید که مردم هر کدام رازی مشترک دارند و دیکنز به او نگاه میکند؛ صحنهای که بسیار سخت بود و فیلمبرداری آن مدت زمان زیادی گرفت. یک لحظه پیش از این صحنه، همانطور که میگویید، دیکنز همان دیکنز شده بود. من به او نگاه کردم و متوجه شدم که من اصلا انتظار چنین چیزی را از او نداشتم. من فکر میکنم زمانیکه من داشتم نقش دیکنز را بازی میکردم، چیزهای مختلفی در ذهن من میگشت؛ چیزهای مختلفی که به هر کدام از صحنهها مربوط میشد و نیاز آنها بود. سپس بعد از تمام ماجراها، دیکنز تبدیل به میزبان میشود، اعضای خانواده ترنن را به خانه خودش میبرد و بعد از یک لحظه را پیدا میکند که با نلی تنها میشود. من احساس کردم دیکنزی که من در حال ایفا کردن او بودم، خیلی خوشحال بود که آن لحظه را به دست آورده بود؛ لحظهای که میتوانست پرسوجوی آرام بین آنها صورت بگیرد. او آن لحظه را نداشت. من فکر میکنم این دیکنز بود که میخواست واقعا کسی عاشقش باشد.
اما او خیلی از طرف مردم و طرفدارانش عشق دریافت میکرد.
اما در یک سطح شخصی این عشق و علاقه را نداشت. او دوست داشت که کسی او را از صمیم قلب دوست داشته باشد. برای همان چیز استثنایی که بود. دوست داشت کسی واقعا درون او را ببیند و به همین خاطر هم عاشقش باشد. نه به خاطر اینکه معروف بود یا در کار خاصی موفق بود. این علاقه یک چیز دیگر است.
چیزی که به نظر من در عملکرد و بازی شما خیلی جالب و جذاب بود، این است که این فرد، در یک سطح خاصی در ناخودآگاه خود میداند که او، کسی نیست که مردم درباره او فکر میکنند. این همان نکته جالب ماجرا است. اینکه او لحظاتی را در این فیلم دارد که باید به چیزی پاسخ دهد و در پایان هم بهنوعی پاسخ میدهد که فکر میکند بهتر است. اما بعد از آن، مدام به فکر فرو میرود که چرا این پاسخی که داده بود، اصلا هیچ حس رضایتی را برای خودش بهدنبال نداشت. در همینجا است که نلی وارد ماجرا میشود. زیرا به نظر میرسد که فقط او میتواند دیکنز واقعی را ببیند.
درست است. او به واسطهی این ماجرا، یک شخصیت ساخته است. چارلز دیکنز. شما افرادی مانند این را ملاقات میکنید. آنها با این شخصیتی که برای خودشان ساختهاند ظاهر میشوند و شما با دیدن آنها دوست دارید بگویید: «چه کسی آنجا است؟ چه کسی واقعا آنجا است؟» من فکر میکنم که من نسخه خودم را از آن دیکنز پیدا کردم و آن را به نمایش گذاشتم. انرژی آن انگیزه سازمانی. برخی از المانهای پدر خودم هم به سراغ من آمد و گفت: «برو جلو، این کار را انجام بده، آنجا بنشین». خیلی جالب و سرگرم کننده بود.
منبع : زومجی
0 دیدگاه